Friday, July 27, 2012

کارتون های زمان ما


پیش از آغاز خواندن این نوت فنجانی قهوه یا چای برای خود درست کنید و اگر روی صندلی نشسته اید و این نوت را می خوانید، آرام به پشتی صندلی تکیه دهید وبه خود فرصتی کوتاه بدهید تا با آرامش به سفری کوتاه، شاید در حد سی دقیقه، بروید. این طولانی ترین نوت این وبلاگ است. 








گاهی نه یک پند فیلسوفانه از یک فیلسوف، یا یک جمله ادیبانه از یک نویسنده، یا نه حتی صفحات باارزش ترین کتاب های دنیا بلکه تنها یک صدا، همانند
 صدای گرم ژاله علو هنگامی که در آغاز کارتون “سرندی پیتی” از طمعکاری های ناخدا اسماج صحبت می کند، می تواند به ناگاه روح و اندیشه را دگرگون کند.


نمی خواهم از کسی یا چیزی بنویسم، نمی خواهم از نویسنده ای بزرگ تجلیل کنم و قصد آن ندارم که نوازنده بنامی را مورد ستایش قرار دهم، می خواهم از زمانی از دست رفته یاد کنم، زمانی به ظاهر از دست رفته اما همیشه بیدار در گوشه ای از وجودمان که اگر گاهی بلدیم بی دلیل بخندیم، همه به خاطر گذر از آن دوره و به یاد آوردن لرزش شگفت آلود ناشی از تماشای آن لحظه ایست که ” آنت” در “بچه های آلپ“، اسب چوبی “لوسین” را از بالای پلکان به پایین پرتاب کرد، دوره ای از زندگیمان که بدون اینکه مجبور باشیم خود را جای “جودی ابوت” ِ بابا لنگ دراز بگذاریم و خانم “لیپت” هنگام یواشکی برداشتن شیرینی از روی میز پشت دستمان بزند با همه وجود درکش می کردیم. “جودی” انتقام همه مان را از این دنیا و آدمهایش گرفت و همه اش را، همه این کارها را با “جودی” بودنش انجام داد.

امروز همه ی گاهی خوب بودن هایمان به خاطر نقوش به جا مانده از تلخی های زندگی و عشق و نفرت و بخششی ست که از آن زمانی که بعد از تمام شدن کلاسهای مدرسه، با عجله به خانه می آمدیم و دست و رو نشسته، پای تلویزیون می نشستیم تا موسیقی والس ایتالیایی الاصل “بچه های مدرسه والت” روی عنوان بندی کارتون، که تصاویری از معماری ایتالیایی شهر و منظره غروب دلگیر رودخانه میان آن بود شروع شود، با ظرافتی استادانه بر قلب و روحمان حک شده. امروز هم با دیدن هر فیلم ایتالیایی، نا خودآگاه به یاد ” آقای پریونی” با آن عینک یک چشمی اش می افتم که داستان هایی که سر کلاس تعریف می کرد ظاهرا روی همه اثر داشت به جز” فرانچی”. اما حالا می بینم که همان فرانچی هم بهتر از من ِ این دوره از زندگی ام، قادر به درک آن داستان ها بود. هنگامی که با دیدن بچه های مدرسه والت و تماشای صحنه ای که “انریکو” زیر نور شمع خاطرات ِ روزش را یادداشت می کرد، آرزو می کردم من هم زمانی بتوانم آنگونه به نگارش خاطراتم بپردازم هیچگاه تصور نمی کردم که روزی در وبلاگ خود با حسرت به نوشتن و توصیف همان صحنه مشغول شوم.

دوست داشتم خانه ام مثل “استرلینگ” بود، یک کلبه چوبی وسط انبوهی از درختان، دوست داشتم صبح ها مثل او سوار دوچرخه شوم و داد بزنم ” رامکال”…

اگر سوزانا وگارا را نشناسیم حتما يكي از به ياد ماندني ترين آثارش، آهنگ تیتراژ “باخانمان“، داستان زندگی “پرین” اولین دختری که بر خلاف دیگر داستان های ژاپنی دنبال مادرش نمی گشت، را می شناسیم، همان دختری که سگی به نام بارون داشت که وقتی خمیازه می کشید، لااوبالی گری و بی خیالی را با تمام وجود در چهره اش می دیدیم.

تماشای دودی که از دودکش خانه ای بیرون می آید در کجا می تواند به معنای زندگی و خانواده باشد آنچنان که در صحنه های “مهاجران” بود؟ دود دودکش را که می دیدی می دانستی که یا نهار آماده است یا “کلارا” دارد کیک می پزد، بازیگوشی های “کیت” هم با آن صورت کک و مکی یا “لوسی می” با آن چهره معصوم و زیبا چیزی جز جریان داشتن زندگی در میانه سختی را به ذهن تداعی نمی کرد.

“حنا” هم با آن چارقد کهنه اش، هنگامی که در تیتراژ، پشت چرخ نخ ریسی در میان سیلان انبوه برگهای پاییزی و به همراهش آن موسیقی ناب و زیبا ظاهر می شد گاهی فراموش می کردیم که با دختر کوچکی طرف هستیم، اما هنگامی که شیطنت هایش را با پاکوتاه می دیدیم تازه یادمان می افتاد که او هم کودکی ست که مثل ما از بازی کردن لذت می برد.

کودک که بودم با تماشای “خانواده دکتر ارنست” آرزو می کردم کاش روزی به شمال بروم، سوار بر قایقی شوم، قایقم ساحل را گم کند و از جزیره ای ناشناخته سر در آورم تا همه آن صدفهای خوراکی و میوه های عجیب و غریب اما کوچک و آبدار و زندگی در آن خانه درختی را تجربه کنم، و حال می بینم که سالهاست سوار بر قایق شکسته ی بزرگسالی، گمگشته در طوفان ِ روزمرگي ها، به این سمت و آن سمت می روم، اما نه تنها هيچ سرزمین رویایی که حتی هیچ جزیره ناشناخته ای هم یافت نمی شود که مامنم باشد.

یا “هاچ زنبور عسل” که اولین شخصیت کارتونی بود که به دنبال مادرش می گشت و هیچگاه تصور نمی کردم زمانی مجبور باشم هر روز هم کلامی و همزیستی با همان حشرات هیولایی که هاچ در مسیر یافتن مادرش با آنها برخورد می کرد را تاب آورم.

یا یک نغمه سرخ پوستی، یک چشمه با آب سرد و زلال، هوای سبک، کوه و جنگل و خورشید و به دنبالش “بلفی و لیلی بیت“…

شاهزاده کوچولوی سنت اگزوپری، این اثر بزرگ قرن را اگر هم کسی نخوانده باشد، فکر نمی کنم کسی از دهه شصتی ها یافت شود که با یاد آوری صحنه های ناب “مسافر کوچولو” با آن لباس آبی و کمربند سیاه رنگ و گل رز زیبایش یا شنیدن موسیقی آن، مفهوم “رام كردن” و “ایجاد علاقه کردن” را با تک تک سلولهایش حس نکند.

اگر یاد گرفته ایم که گاهی از ساده ترین ها، از نوشیدن لیوانی آب، از تماشای نیمکتی رنگ و رو رفته در پارک یا بالا رفتن مورچه ای از دیوار لذت ببریم، به خاطر یاد آوری لذت های ساده ای است که “پسر شجاع” از گشت و گذار در جنگل می برد، دوره ای که وقتی آن سورتمه پرنده با اسب بالدار سفیدش و دنباله ای از ستاره های درخشان شروع به حرکت می کرد و صورت پسر شجاع و خانم کوچولو که با هم حرف می زدند تمام تصویر را پر می کرد و بعد چرخیدن آن ها در دایره های نورانی و تصویر وحشت زده روباه کوچولو می آمد که به دکل چوبی قایق چنگ زده بود دیگر هیچ چیز از دنیا نمی خواستیم.

اگر گاهی به یاد می آوريم که شگفتی ها در دنیا آنقدر زیاد اند که جایی برای زندگی خارج از شگفتی و لذت وجود ندارد، دلیلی جز دیدن چهره “دختر مهربان” با آن موهای طلایی، مهربان و پاک ژاندارک گونه ندارد. دختری که همیشه در حال غش و ضعف بود و آن زمان که کودکی بیش نبودم گاهی آنچنان غرق حرکات ظریف او در دنیای عجیبش میشدم و آنچنان حقیقی می پنداشتمش که ناخودآگاه آرزو می کردم ای کاش می توانستم برای لحظاتی کنارش دراز بکشم، موهایش را بو کنم و بینی کوچکش را ببوسم. “ممول” هم که با آن دستهای تپل و صورتی رنگ، خوردنی تر از همه بود و یا اسکار، پاشا، تند پا، جهانگرد یا پدر بزرگ که جز هنگامی که شگفت زده می شد نمی توانستیم چشمهایش را از ورای ابروهای پر پشتش ببینیم.

چیزی که کمتر می توان فراموشش کرد رویاهای بلند مدت دوران کودکی ست، “یونیکو” اسب تک شاخ را اولین بار که تماشایش کردم آنچنان موسیقی اش مرا مسحور خود نمود که از آن به بعد همواره تلویزیون را به امید شنیدن دوباره آن موسیقی، یا حتی شنیدن نوایی شبیه آن تماشا می کردم و تا مدت ها چادر گلدار مادرم مرا به یاد باد غرب و بارانی مشکی پدرم مرا به یاد باد شب می انداخت.

کوزت و ژان وال ژان در “بینوایان” که اصلا خود ماییم، و دغدغه ها و وحشت ها و در به دری ها در فضای مالیخولیای تیره ی “دختری به نام نل” که دغدغه و وحشت و در به دری اکنون ماست، آنگونه كه آن هنگام که ملودی ِ “گرین اسلیوز” (موسیقی کارتون دختری به نام نل) را روی پیانو اجرا می کنم، بیش از آنکه به یاد آن قمارهای بی فرجام پدربزرگ نل بیفتم، آس هاي از دست رفته ي قمار زندگي خود را به ياد مي آورم.

“خاله ریزه” با آن خنده ها و مهربانی هایش، “گوش مروارید” یا “هاکلبری فين” که رویای سفر با یک کلک کوچک روی رودخانه را به سرم انداخت، “افسانه سه برادر”، “پپرو پسر کوهستان” و کمی عقب تر، “تام و جری” و “گالیور” و “یوگی” با آن وقار و لباس برازنده و دوستانش، “گوریل انگوری” و “لوک خوش شانس” آن گاو چران همیشه تنها، “دامبو” فیل کوچک با آن گوشهای درازش که همین امروز هرگاه به یاد صحنه هایش می افتم تمامی آن لحظات رخوت انگیز و سراسر شادی روزهای عید و لحظه شماری برای تماشای فیلم های سینمایی کارتونی به یادم می آید. و “بامبی” بچه آهوی کوچکی که در جنگل در کنار دوستانش تلاش می کرد اطرافش را بهتر بشناسد و هرگاه تصویری از این کارتون را تماشا می کنم فضایی فرامادی همانند نقاشی های زنده در فیلم “نسخه سحر آمیز” که می شد قدم به درونشان نهاد در ذهنم تداعی می شود، به گونه ای که انگار می توانم وارد آن جنگل شوم و با بامبی، این بچه آهوی زیبا همراه شوم و آنچه آن تصویر ساده را که پروانه ای کوچک روی دم بامبو نشسته در نظرم زنده و سحر آمیز می کند نه قلمی جادویی همانند قلم فیلم نسخه سحر آمیز که روح جادویی سادگی ها و لذت های خاك خورده کودکی ست.

خیلی از کارتون ها را شرط می بندم به یاد هم نمی آورید مگر صحنه ای از آن را ببینید: اصلا “رابرت” یادتان هست؟ همان که نماد روزمره گی های زندگی بزرگسالانه مان بود و همیشه هنگام خوردن سوپ کراواتش درون سوپ می افتاد؟ یا “خپل” آن گربه سیاه تنبل که گونه ای حس پشت پا زدن به دنیا و وابستگی هایش را در ما تداعی می کرد، یا “کوتلاس” که ظاهری ساده داشت و دو بعدی اما در حقیقت حاوی همه ابعاد زیبایی شناختی و فلسفی این جهان بود.

هنوز آهنگ “پرنده ای به نام وتو وتو” در حافظه ام جولان مي دهد، آنگونه که خود وتو وتو در آسمان پر می کشید. همان پرنده اسرار آمیزی که به سرعت تکثیر و تبدیل به هزاران وتو وتو مثل خودش می شد.

“لولک و بولک” و داستانهایشان به همراه “رکسی“، آن سگ بی آلایش و همیشه خندان با آن چشم های دگمه ای معصوم که با وجود اینکه تمام دغدغه اش در همه قسمت ها رسیدن به یک تکه استخوان بود اما این ماجرای به ظاهر تکراری ِ جستجوی استخوان در هر قسمت محور اندیشه هایی بس ژرف و بی انتها می شد، و یا “بنر” سنجابی که برایش مهم نبود که مادرش یک گربه است و آنچنان شاد بود که جز رنگ نارنجی اش به هیچ رنگ دیگری نمی توانستی تصورش کنی…
“موش کور“، “باغچه سبزیجات” ، “فانوس دریایی” یا “مداد جادو” یا “کلارگل“، “وروجک و آقای نجار”، “ملوان زبل” و “کارآگاه گجت”، “مورچه و مورچه خوار”، “مارکوپولو”، “بارباپاپا” و بال…بالتازار…بال…بالتازار بالتازار…
هنوز هم آرزو دارم یک فنجان قهوه داغ با “پت پستچی” بخورم.



پی نوشت : چقدر دلم به حال بچه های امروزی می سوزد که باید زندگی را از امثال خاله شادونه و عمو پورنگ و باقی عمو ها و خاله ها و عمه های تصنعی ِ آبکی یاد بگیرند. کسانی که خودشان هم به حرف های خودشان باور ندارند چطور می توانند آموزگاران خوبی باشند؟!!.. هـــآه .. بچه های امروز خیلی چیزها را ندارند که ما داشتیم .. چیزهایی که ارزششان به 

مراتب از پیشرفت روز به روز تکنولوژی بیشتر بود.


Monday, July 23, 2012

تو هم شروع کن به نوشتن


تا حالا فکر کرده ای که خود تو هم می توانی بنویسی؟ فکر می کنی نوشتن کار سختی است؟ نکند نمی نویسی چون نمی دانی درباره ی چه باید بنویسی؛ یا شاید هم از خودت می پرسی که چرا باید بنویسی… شاید هم در کل از نوشتن نفرت داری!

روزگاری من هم از نوشتن نفرت داشتم… بدم می آمد که از پاییز بنویسم… از انشای علم بهتر است یا ثروت که حالم به هم می خورد! البته نوشتن انشا مشکل من نبود و مادرم که انشا نویس خوبی بود به دردسر می افتاد و همیشه هم می گفت:» آخرش بدبخت میشی چون نمی تونی دو خط بنویسی… این همه کتاب می خونی نمی تونی چند خط در مورد این که می خوای چکاره بشی بنویسی؟!»

راستش شاید می توانستم ولی هنوز نمی دانستم دوست دارم چکاره بشوم و فکر می کردم هنوز خیلی زود است که تصمیم بگیرم چون من همه ی شغل ها را که نمی شناسم! از طرف دیگر شغل هایی که من دوست داشتم خیلی متنوع بودند برای مثال گاهی دوست داشتم خلبان بشوم ولی گاهی هم وقتی می دیدم کارگرها در خیابان کاه گل درست می کنند و یک نفر شالاپ-شالاپ پایش را توی گل ها می کوبد دوست داشتم کارم درست کردن کاه گل باشد که البته تو احتمالا نمی دانی چیست وگرنه تو هم دوست  داشتی کاه گل لگد کنی!

البته از معلم شدن هم نفرت داشتم ولی جرات نمی کردم بگویم و همچنین دوست نداشتم پزشک شوم چون می دانستم باید خیلی درس بخوانم ،وهر بچه ای می داند درس خواندن کار بی فایده ای است و به جایش می توان کارتون تماشا کرد. به هر حال عاقبت یک روز مادرم گفت که دیگر برایم انشا نمی نویسد و من هم لج کردم و از همان روز مدام نمره ی چهارده گرفتم!

اما این که چطور شد که من از نوشتن خوشم آمد داستانی دارد که خودم هم از آن خنده ام می گیرد: معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای ابهری که استاد دانشگاه نیز بود. یک روز گفت درباره ی مشکلات جهان بنویسید! مشکلات جهان؟! دهان همه مان بازمانده بود، به ویژه دهان من که تازه چند تا کتاب انشا خریده بودم که انشاهای خوبی در مورد «پاییز»، «چگونه تابستان را گذراندید»، «علم بهتر است یا ثروت؟»، و «دوست دارید چگونه به اجتماع خدمت کنید؟»، داشت و من هم همه شان را حفظ کرده بودم!

به خانه که رسیدم آن کتاب انشاها را زیر و رو کردم ولی هیچ کدام چیزی در باره ی مشکلات جهان نداشتند. من هم عصبانی شدم و گفتم به درک یک مزخرفی از خودم می نویسم… معلوم نیست که بخواند… کاغذ ها را می دهد به لبو فروش جلوی مدرسه! احتمالا آن روز لبو فروش نیامده بود و یا او رابطه ی خوبی با لبو فروش نداشت: به ترتیب نمره ای که گرفته بودیم اسم ها را می خواند و ورقه مان را پس می داد. نفر سی و چهارم هشت شده بود ولی همچنان خبری از کاغذ من نبود… خودم فکر می کردم دست کم ده بشوم ولی… نفر سی و هشتم که شاگرد اول کلاس در همه ی درس ها بود سه گرفته بود و داشت گریه می کرد. وقتی اسمم را گفت همه خندیدند زیرا می دانستند صفر شده ام.

چنان بالای سرم آمد که فکر کردم می خواهد با اردنگی از کلاس بیرونم کند و داشتم فکر می کردم او با آن پاهای پیرش چند اردنگی می تواند بزند که گوشم را پیچاند و گفت: اگر این قدر کثیف و بد خط نمی نوشتی بیست شده بودی! به ورقه ام نگاه کردم: هجده! آقای ابهری گفت: مهم نیست که درست نوشته ای یا نه… مهم این است که فکر کرده ای. من فکر کرده ام؟ من که مزخرف نوشته بودم تا از شر انشا راحت شوم! بعد ها که در دانشگاه هم استادم شد ماجرا را برایش تعریف کردم. نوشته ام را به یاد نداشت ولی گفت لابد چیز خوبی بوده من الکی به کسی نمره نمیدم… در ضمن ترم بعد دوباره باید درس فارسی را بگیری چون هیچ شعری را درست معنی نکرده ای و نمره ات هشت شده!

اما در باره ی چه چیزی باید نوشت؟ این چیزی است که خودت باید انتخاب کنی… یا شاید هم خود موضوع تو را انتخاب کند! منظورم این است که برای مثال تو می خواهی در مورد زیبایی قورباغه ها بنویسی ولی ناگهان متوجه می شوی درباره ی دختر یا پسر همسایه که دیروز به تو سلام کرد نوشته ای… مهم نیست نگران نشو… شاید هم یک روز بخواهی درباره ی او بنویسی و ببینی درباره ی نیمکت شکسته ی توی پارک نوشته ای.

سعی نکن به زور چیزی را بنویسی خودکار یا مدادت را روی کاغذ بگذار و اجازه بده خودکارت بنویسد نه تو… فقط وقتی تمام شد آن را بخوان که غلط نداشته باشد. در حقیقت نوشتن کار سختی نیست، این تو هستی که به خودت تلقین می کنی سخت است.

آیا تو هم می توانی بنویسی؟ البته که می توانی… برو یک دفتر دویست برگ با جلد قرمز بخر بعد آن را ورق ورق کن که دیگر دفتر نداشته باشی… وقتی دفتر نداشته باشی راحت تر می نویسی. اما چرا گفتم باید دفتر دویست برگ بخری وقتی که قرار است آن را پاره کنی؟! راستش نمی دانم! این را خودکارم نوشت و احتمالا دلیلی داشته که گفته دفترت را پاره کنی… شاید برای این که هرگز فراموش نکنی هر نوشته ات چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و گاهی باید آن را مچاله کنی و دور بیاندازی.

اما اصلا چرا باید بنویسی؟ راستش بایدی در کار نیست… و چون بایدی در کار نیست تو باید بنویسی! منظورم این است که گاهی کسی نیست برایش حرف بزنی… گاهی کسی حرف هایت را نمی فهمد… گاهی کسی که می تواند حرف هایت را بفهمد یک گوشه دیگر دنیا است و یا شاید هنوز متولد نشده است… گاهی اجازه ی حرف زدن نداری و در گوشه اتاق حبس شده ای… گاهی هم بیرون از زندانی و برای آزادی کسانی که درون زندان هستند می نویسی… می دانم خودت دلیلش را پیدا خواهی کرد.

تنها چیزی که موقع نوشتن لازم است بدانی این است: به هر کس دوست داری دروغ بگو ولی به خودت دروغ نگو! اگر ماست را سیاه می بینی ولی همه می گویند سفید است به خاطر آنها نگو که ماست سفید است بگذار همه بدانند یک نفر هست که دنیا را جور دیگری می بیند!

و اکنون تو یک نویسنده ای!

عشق ، واژه ای ممنوع


می دونی… کسی به من یاد نداد عشق چیه. کسی برای من عشق را معنی نکرد. فقط گاهی می شنیدم چیز خوبی به نام عشق وجود داره. برای من کلمه ی عشق کلمه ای ممنوع بود. البته کسی به من نگفته بود عشق چیز بدیه یا نباید حرفش رو بزنم اما چون کسی از عشق حرف نمی زد فکر می کردم چیز خجالت آوریه! عاقبت تصمیم گرفتم دنبالش برم و ببینم چیه… همه جا دنبالش گشتم از توی سطل آشغال بگیر تا کنار دریا، ولی باز هم نفهمیدم چیه… خجالت هم می کشیدم از کسی بپرسم. هر وقت می خواستم کلمه ی عشق را بر زبان بیارم نا خود آگاه یواش حرف می زدم که کسی فکر نکنه من خیلی پر رو هستم! اما تا دلت بخواد می تونستم بگم از این بدم میاد از اون متنفرم و کسی هم ایراد نمی گرفت شاید فکر می کردند کسی که از همه چیز بدش میاد دنبال عشق نمی ره و این خیلی بهتره.

راستی الان اوضاع چطوره؟ هنوز هم عشق ممنوعه؟! هنوز هم نفرت بهتر از عشقه؟!

Monday, July 9, 2012

دوستیهای اضافه

دوستیهایی که در حد دیدنِ یه غریبه تو یه اتوبوس یا تاکسی یا تو خیابونه
اون دوستیهایی که وقتی زنگ میزنی جمله ی سومی که میشنوی کاری داری؟ باشه دوستی نیست .
انگار طرفت معنی دوستیو نمیدونه
حتی میترسی بگی همینطوری زنگ زدم 
از نظر خیلیا مگه میشه همینطوری زنگ زد؟
حتما باید یه کاری داشت ، مگه حتما باید کاری داشت که زنگ زد ؟
همیشه برای صحبت با این آدما باید کار جور کنیم که زنگ بزنیم 
کارهایی الکی و بدتر از اون اینکه با جمله ی همین بود کارت ؟؟ روبرو میشیم 
فقط خواستم بگم حیف حافظه ی موبایلهامون که با اسم این آدما پر شده

Sunday, July 8, 2012

یه حس خوب

مدتهای زیادی بود که انگشتام قلم رو لمس نکرده بود با اینکه سالیان دور از هم فاصله داشتن اما امروز انگشتام قلممو بغل کردن چه لمس آشنایی هیچ فاصله ای بینشون تو این چن سال غریبشون نکرده بود حتی فاصله ای که بینشون بود هنوز میدونستن که چطوری باید همدیگرو بغل کننو لمس کنن هیچ احساس بدی نداشتن به هم مثله روزای اول که همدیگرو بغل کردن و خواستن باهم آشنا شن هردو دستاشونو  باز کردن به سمت خودشون هیچ تغییری بینشون نبود قلم همون خط رو مینوشت انگشتاهم هموون مسیر رو میرفت نگاهشون به هم مثله نگاه دو عاشقی بود که دوباره به هم رسیدن در انتظارهم بودن اما رسیدن خودم لذت بردن ازین  
دیدار، دیدار انگشتام با قلمم یه حس خوب 

Saturday, July 7, 2012

روزهای سردرگمی

روزهایم ،روزهایی سخت تر از روزهای زمانی میگذره که در چهار دیواریی به ابعاد 2 در 2 چُمباکمه میخوابیدم 
روزها و شبهای من روزها و شبهای تنهایی دور از وطن دور از هم زبانی که بتونم تو چشماش نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم 
و هیچی نگم ،سکوت کنه و سکوت کنم از سکوتم حرفهای نگفته ی من رو حس کنه از سکوتم فریادهایی که سالها در سینه داشتمو لمس کنه ولی حیف ، تنها شدم ، هر کسی رو در کنارم خواستم به بهانه ای رفـــت.