Thursday, November 1, 2012

چنین گفت زرتشت!!


دیوانه ی این کتاب هستم! چنین گفت زرتشت را می گویم وقتی این کتاب را در دست می گیرم- و از معدود کتاب هایی است که توانستم از ایران با خودم بیاورم- غرق در هیجان می شوم و به همان اندازه می ترسم!
شاید این جوک را شنیده باشید که یک نفر پس از تماشای یک مسابقه ی فوتبال به شکل زنده- که با تساوی دو تیم تمام شد- وقتی پس از چندی به تماشای مجدد آن می نشیند با دوستش بر سر برد تیم دلخواهش در همان بازی شرط بندی می کند و می گوید شاید این بار برد! داستان من و چنین گفت زرتشت نیچه به همین شکل است. بیشتر کتاب ها را وقتی برای بار دوم یا چندم می خوانی می دانی در هر صفحه از کتاب چه رخ داده است ولی در این کتاب هرگز نمی توانی مطمئن باشی چیزی را که خوانده ای درست فهمیده ای پس باید آن را دوباره و دوباره بخوانی. و همین است که آن را هیجان انگیز و ترسناک می کند، اما  از همه ترس آور تر، ترجمه ی پر وسواس و سخت داریوش آشوری است که اگر با سبک او آشنا نباشی تو را می رماند اما اگر کمی بردباری به خرج دهی خواهی دید که متن دارد در برابرت می رقصد و تو از آن رقص لذت می بری!
اما این کتاب درباره ی چیست؟ این کتاب درباره ی «درباره» است! زرتشتی که در این کتاب سخن می گوید بی تردیدی همان زرتشتی نیست که خواننده ی ایرانی به عشق او این کتاب را می خرد. زرتشت نیچه در جستجوی یک ابر مرد است… او از کوه پایین آمده است تا هر چیزی را که می بیند، کهنه و نو، سنتی و مدرن، به چالش بکشد. او بیش از آن که در پی اثبات چیزی باشد در پی رد کردن همه ی باورها و داوری های کهن است. او سقراط-افلاطونی است که از بحث های بیهوده به ستوه آمده است و اکنون تیغ در دست گرفته تا همه چیز- حتا سقراط و افلاطون را نیز- از دم آن بگذراند. او شاعر است اما شعر او نشانی از خمودگی ندارد. او نجیب است اما متواضع نیست. زرتشت نیچه مهربان است اما معنای وافعی انتقام را می داند و از آن چشم نمی پوشد. مارها در برابر او رام هستند زیرا می دانند او یک اژدها است! آیا این کتاب چنین است؟ شک کردم… باید دوباره آن را بخوانم!
نمی دانم، شاید بی دلیل این قدر این کتاب را دوست دارم! شاید فکر می کنم به نیچه شباهت دارم با همان آرامش و لبخند… و همان خشم و نفرت! نیچه از بالا به همه چیز می نگرد این روش او است، ولی از این ابایی ندارد که از پایین ترین جای ممکن، چشم انداز یک قورباغه، نیز به اطراف نگاه کند. این کتاب سرشار از شگفتی ها و رمز ها است و من دیوانه ی گشودن رمز ها هستم و رو به رو شدن با شگفتی ها. آن گاه که زرتشت دولت و مذهب را به رگبار واژگان آتشینش می بندد لذت می برم و زمانی که باورهای خود من را نیز به سخره می گیرد همچون یک بیمار مازوخیستی از شدت شادی و شرم چهره ام گل می اندازد! زرتشت با کسی تعارف ندارد زیرا نیامده است یکی همچون بقیه شود… نیامده است که قدرت را به دست بگیرد… نیامده است که… باز هم شک کردم… آیا او آمده است؟! نمی دانم… فقط می دانم که دارد تمام دانسته ها و باورهای انسان را جستجو می کند تا در پس آنها به یک ابر مرد برسد. و اگر اشتباه نکرده باشم یک بار خری را جست که فریاد» آری»  سر می داد!
این کتاب، با آن جلد مقوایی خاکستری اش، به درد جا کتابی های شیکی که پر از کتاب های پر زرق و برقی است که هیچ کس به آنها دست نمی زند نمی خورد؛ و چون جنس کاغذش هم خوب نیست و زود موریانه می زند ممکن است کتاب های نفیس را از بین ببرد. پس اگر این کتاب را در جا کتابی گران قیمت تان، پشت شیشه ها زندانی کرده اید لطف کنید یک روز آن را روی نیمکت پارک یا صندلی مترو یا اتوبوس جا بگذارید و وانمود کنید این کتاب بی ارزش به شما تعلق نداشته است… خود کتاب خجالت خواهد کشید و صاحب دیگری خواهد جست! 

Wednesday, August 29, 2012

عمق وجودت

تو آموزش غواصي حرفه اي مهمترين مطلب اينه كه

طرف بفهمه وقتي تو عمق هاي زياد عروس دريايي رو ديد
نبايد وايسه نگاش كنه و بايد بياد بالا
همين مطلب ساده بيشترين علت مرگ غواص هاست
ميگن تو عمق هاي خيلي خيلي زياد يه هو اون مياد سراغت
عروس دريایي
ميگن اينقدر دور و برت مي رقصه كه يادت ميره كجايي
ميگن زيبايي اونطوريه كه انگار تو دوربينا نشون داده نميشه
ميگن هر چقدر هم كه برات گفته باشن انگار نه انگار
بازم برات
 زيباست و اينقدر محو زيباييش ميشي كه يادت ميره كپسول داري
اگه غواصه ديگه خيلي عقلش كار كنه و يه طوري دل بكنه
اينقدر عمق زياده كه طرف تا بياد بالا اكسيژن تموم ميشه


تو عميقي دختر
می ارزه مُردن


Tuesday, August 21, 2012

بازهم تو

گفته بودم نوشته هام فرق کرده ، وقتی تو باشی
تمــــــــــــوم دنیا رو پای تو میریزم 
وقتی باهام هستی از خوشی لبریزم 
بگو که میمونی تنهام نمیزاری
بگو باهام هستی بگو دوسم داری
بگــــــــو

من و تو ،مــــــــــا

گاهی من بودم ، گاهی تو
گاهی تنها گاهی با یک نفر
گاه گاه های عمرم تبدیل شدن
به
مـــــــــــــــــــا
اینک قلم بر دست میگیرم و از تو بودن مینویسم 
از من و تو ،مــــــــــــــــــا
با تو فراموشم میشه واسه ی همیشه دستای سردم 
با تو فراموشم میشه واسه ی همیشه ترکهای قلبم 
منو ببر از ویرونی از ابرای بارونی 
تو حرفای نگفتمو میدونی 
از این کوچه با تو میرم 
چون تویی مسیرم 
مثله خورشید صبحِ امید تو دستات جون میگیرم 

Monday, August 20, 2012

باش ، هستم

بعضی وقتا نگاه میکنی به زندگیت میبینی خیلی چیزا رو از دست دادی ، یه جایی هستی که نه راه پس داری نه راه پیش حتی دیگه اون امید و آرزوهایی رو که واسه خودت چند سال قبلشم ساختی با گذشت زمان همش ذره ذره پودر میشن ، اما یه روز ، یه شب ، یه ساعت ، یکی میاد تو زندگیت ، مسیر زندگیتو عوض میکنه ، با خنده هاش یه دنیای دیگه ای واست میسازه و دوباره اون چیزایی رو که از دست داده بودیو تو خودت میبینی که یواش یواش دارن شکل میگیرن بدون اینکه خودت دست به ساختن اونا بزنی ، یه آدمی از یه جایی میاد تو زندگیت که میشه همه ی زندگیت ، میشه همه ی وجود خودت ، با خنده هاش خنده ت میگیره و از ناراحتیش غصه ت ، دوس داشتنشو حس میکنی لذت میده بهت اینجاس که دوباره به خودت میگی ، باید بلند شم ، زندگی در جریانِ با اون آدمی که اومده، با اون آدم میسازمش همینطور که این آدم داره میسازه منو .لذت بخشه موقعی که خونده میشی برای یک کسی که بهت میگه اومدم بهت تکیه کنم ، لذت بخشِ برای یک کسی که یه نفر بهت میگه من هستم تو چی ؟؟
تو هم اون موقع میگی منم هستم تــــــــــــــــــــــا آخرش
همه ی سختیارو به جونت میخری واسه ی لحظه ای با اون بودن 
بدون ترس از فردا و فردا و فرداها
خواستیش ، خواستت ، پس باش تا باشه .

دوست داشتن

وقتی میخوام بیام تو وبلاگام شروع کنم به نوشتن تنها وبلاگی که میاد جلو چشمام همین وبلاگه نمیدونم چرا ؟ اما این وبلاگو نسبت به این لطفا گوسفند نباشید و این یکی عبور از خطهای قرمز بیشتر دوس دارم ، هر چند هر دفعه گفتم وبلاگ مثله خونه ی آدم میمونه ولی خوب اینجا رو این وبلاگو با این نوشته و با این اسم سیگارتو بکش رفیق بیشتر دوس دارم ، نه بخاطر سیگار کشیدنش یا دیزاینش ، شایدم بخاطر اون نداشتن محدودیتی هست که تو این وبلاگ به خودم ندادم ولی هر چی که هست ناخواسته بیشتر از دوتای دیگه دوسش دارم .خیلی خوبه که آدم یه چیزیرو دوس داشته باشه ، حق انتخاب داشته باشه تو تعداد و اونیرو انتخاب کنه که بیشتر به ایده هاش نزدیک تره ، حالا میخواد وبلاگ باشه ، یا یه رابطه ی دوستی یا هر چیز دیگه ، یا بی جهت یا با جهت یکیو دوس داشته باشی ، اما نه همرو ، یکی رو دوس داشته باشی ارزشش خیلی بیشتر از اینه که همرو دوس داشته باشی ، البته میشه همرو طبقه بندی کرد امــــــــــــــا اونی رو که با تموم وجود دوس داری بزاری بالاتر از همه خیلی خوبه دوس دارم این دوس داشتنو .

خط خطیهای ذهنم

روزها و شبهایی که همشون یکی شدن ، روزمره گیهای زندگی یکنواختیشون خسته کننده ، ، اینقد که بعضی وقتا فقط حس میکنی  هیچ چیز تو دنیا واست ارزش ندارن مثله اینی که الان مینویسم  مثله روزایی که قلم دستم میگرفتم و شروع  میکردم به نوشتن وقتی آخر نوشته میرسیدم کلِّ اون برگه رو پاره میکردم ، الان فقط میتونم رو نوشته م از اول تا آخرش خط بکشم اینجوری هم من خودمو خالی میکنم هم نوشته هام دیگه دردشون نمیگیره ، شاید یه روزی منو این نوشته های به این شکل به هم عادت کنیم شاید یه روزی که دیگه دیر نباشه ، شاید.

خونه

خونه میتونه هر جایی باشه 
خونه جاییه برای آرامش
خونه جاییه برای ســـکـــوت
خونه حتی میتونه تو دنیای مجازی جایی باشه به اسم 
وبـــــــــــلاگــــــــــــــ
جایی که توش خودتیو خودت هر از گاهی یه مهمونی با اسم یا بی اسم 
میاد بهت سر میزنه 
خونه میتونه اینجا باشه جایی که هم آرامش داری هم سکوت توشه
همین جــــــا

Friday, July 27, 2012

کارتون های زمان ما


پیش از آغاز خواندن این نوت فنجانی قهوه یا چای برای خود درست کنید و اگر روی صندلی نشسته اید و این نوت را می خوانید، آرام به پشتی صندلی تکیه دهید وبه خود فرصتی کوتاه بدهید تا با آرامش به سفری کوتاه، شاید در حد سی دقیقه، بروید. این طولانی ترین نوت این وبلاگ است. 








گاهی نه یک پند فیلسوفانه از یک فیلسوف، یا یک جمله ادیبانه از یک نویسنده، یا نه حتی صفحات باارزش ترین کتاب های دنیا بلکه تنها یک صدا، همانند
 صدای گرم ژاله علو هنگامی که در آغاز کارتون “سرندی پیتی” از طمعکاری های ناخدا اسماج صحبت می کند، می تواند به ناگاه روح و اندیشه را دگرگون کند.


نمی خواهم از کسی یا چیزی بنویسم، نمی خواهم از نویسنده ای بزرگ تجلیل کنم و قصد آن ندارم که نوازنده بنامی را مورد ستایش قرار دهم، می خواهم از زمانی از دست رفته یاد کنم، زمانی به ظاهر از دست رفته اما همیشه بیدار در گوشه ای از وجودمان که اگر گاهی بلدیم بی دلیل بخندیم، همه به خاطر گذر از آن دوره و به یاد آوردن لرزش شگفت آلود ناشی از تماشای آن لحظه ایست که ” آنت” در “بچه های آلپ“، اسب چوبی “لوسین” را از بالای پلکان به پایین پرتاب کرد، دوره ای از زندگیمان که بدون اینکه مجبور باشیم خود را جای “جودی ابوت” ِ بابا لنگ دراز بگذاریم و خانم “لیپت” هنگام یواشکی برداشتن شیرینی از روی میز پشت دستمان بزند با همه وجود درکش می کردیم. “جودی” انتقام همه مان را از این دنیا و آدمهایش گرفت و همه اش را، همه این کارها را با “جودی” بودنش انجام داد.

امروز همه ی گاهی خوب بودن هایمان به خاطر نقوش به جا مانده از تلخی های زندگی و عشق و نفرت و بخششی ست که از آن زمانی که بعد از تمام شدن کلاسهای مدرسه، با عجله به خانه می آمدیم و دست و رو نشسته، پای تلویزیون می نشستیم تا موسیقی والس ایتالیایی الاصل “بچه های مدرسه والت” روی عنوان بندی کارتون، که تصاویری از معماری ایتالیایی شهر و منظره غروب دلگیر رودخانه میان آن بود شروع شود، با ظرافتی استادانه بر قلب و روحمان حک شده. امروز هم با دیدن هر فیلم ایتالیایی، نا خودآگاه به یاد ” آقای پریونی” با آن عینک یک چشمی اش می افتم که داستان هایی که سر کلاس تعریف می کرد ظاهرا روی همه اثر داشت به جز” فرانچی”. اما حالا می بینم که همان فرانچی هم بهتر از من ِ این دوره از زندگی ام، قادر به درک آن داستان ها بود. هنگامی که با دیدن بچه های مدرسه والت و تماشای صحنه ای که “انریکو” زیر نور شمع خاطرات ِ روزش را یادداشت می کرد، آرزو می کردم من هم زمانی بتوانم آنگونه به نگارش خاطراتم بپردازم هیچگاه تصور نمی کردم که روزی در وبلاگ خود با حسرت به نوشتن و توصیف همان صحنه مشغول شوم.

دوست داشتم خانه ام مثل “استرلینگ” بود، یک کلبه چوبی وسط انبوهی از درختان، دوست داشتم صبح ها مثل او سوار دوچرخه شوم و داد بزنم ” رامکال”…

اگر سوزانا وگارا را نشناسیم حتما يكي از به ياد ماندني ترين آثارش، آهنگ تیتراژ “باخانمان“، داستان زندگی “پرین” اولین دختری که بر خلاف دیگر داستان های ژاپنی دنبال مادرش نمی گشت، را می شناسیم، همان دختری که سگی به نام بارون داشت که وقتی خمیازه می کشید، لااوبالی گری و بی خیالی را با تمام وجود در چهره اش می دیدیم.

تماشای دودی که از دودکش خانه ای بیرون می آید در کجا می تواند به معنای زندگی و خانواده باشد آنچنان که در صحنه های “مهاجران” بود؟ دود دودکش را که می دیدی می دانستی که یا نهار آماده است یا “کلارا” دارد کیک می پزد، بازیگوشی های “کیت” هم با آن صورت کک و مکی یا “لوسی می” با آن چهره معصوم و زیبا چیزی جز جریان داشتن زندگی در میانه سختی را به ذهن تداعی نمی کرد.

“حنا” هم با آن چارقد کهنه اش، هنگامی که در تیتراژ، پشت چرخ نخ ریسی در میان سیلان انبوه برگهای پاییزی و به همراهش آن موسیقی ناب و زیبا ظاهر می شد گاهی فراموش می کردیم که با دختر کوچکی طرف هستیم، اما هنگامی که شیطنت هایش را با پاکوتاه می دیدیم تازه یادمان می افتاد که او هم کودکی ست که مثل ما از بازی کردن لذت می برد.

کودک که بودم با تماشای “خانواده دکتر ارنست” آرزو می کردم کاش روزی به شمال بروم، سوار بر قایقی شوم، قایقم ساحل را گم کند و از جزیره ای ناشناخته سر در آورم تا همه آن صدفهای خوراکی و میوه های عجیب و غریب اما کوچک و آبدار و زندگی در آن خانه درختی را تجربه کنم، و حال می بینم که سالهاست سوار بر قایق شکسته ی بزرگسالی، گمگشته در طوفان ِ روزمرگي ها، به این سمت و آن سمت می روم، اما نه تنها هيچ سرزمین رویایی که حتی هیچ جزیره ناشناخته ای هم یافت نمی شود که مامنم باشد.

یا “هاچ زنبور عسل” که اولین شخصیت کارتونی بود که به دنبال مادرش می گشت و هیچگاه تصور نمی کردم زمانی مجبور باشم هر روز هم کلامی و همزیستی با همان حشرات هیولایی که هاچ در مسیر یافتن مادرش با آنها برخورد می کرد را تاب آورم.

یا یک نغمه سرخ پوستی، یک چشمه با آب سرد و زلال، هوای سبک، کوه و جنگل و خورشید و به دنبالش “بلفی و لیلی بیت“…

شاهزاده کوچولوی سنت اگزوپری، این اثر بزرگ قرن را اگر هم کسی نخوانده باشد، فکر نمی کنم کسی از دهه شصتی ها یافت شود که با یاد آوری صحنه های ناب “مسافر کوچولو” با آن لباس آبی و کمربند سیاه رنگ و گل رز زیبایش یا شنیدن موسیقی آن، مفهوم “رام كردن” و “ایجاد علاقه کردن” را با تک تک سلولهایش حس نکند.

اگر یاد گرفته ایم که گاهی از ساده ترین ها، از نوشیدن لیوانی آب، از تماشای نیمکتی رنگ و رو رفته در پارک یا بالا رفتن مورچه ای از دیوار لذت ببریم، به خاطر یاد آوری لذت های ساده ای است که “پسر شجاع” از گشت و گذار در جنگل می برد، دوره ای که وقتی آن سورتمه پرنده با اسب بالدار سفیدش و دنباله ای از ستاره های درخشان شروع به حرکت می کرد و صورت پسر شجاع و خانم کوچولو که با هم حرف می زدند تمام تصویر را پر می کرد و بعد چرخیدن آن ها در دایره های نورانی و تصویر وحشت زده روباه کوچولو می آمد که به دکل چوبی قایق چنگ زده بود دیگر هیچ چیز از دنیا نمی خواستیم.

اگر گاهی به یاد می آوريم که شگفتی ها در دنیا آنقدر زیاد اند که جایی برای زندگی خارج از شگفتی و لذت وجود ندارد، دلیلی جز دیدن چهره “دختر مهربان” با آن موهای طلایی، مهربان و پاک ژاندارک گونه ندارد. دختری که همیشه در حال غش و ضعف بود و آن زمان که کودکی بیش نبودم گاهی آنچنان غرق حرکات ظریف او در دنیای عجیبش میشدم و آنچنان حقیقی می پنداشتمش که ناخودآگاه آرزو می کردم ای کاش می توانستم برای لحظاتی کنارش دراز بکشم، موهایش را بو کنم و بینی کوچکش را ببوسم. “ممول” هم که با آن دستهای تپل و صورتی رنگ، خوردنی تر از همه بود و یا اسکار، پاشا، تند پا، جهانگرد یا پدر بزرگ که جز هنگامی که شگفت زده می شد نمی توانستیم چشمهایش را از ورای ابروهای پر پشتش ببینیم.

چیزی که کمتر می توان فراموشش کرد رویاهای بلند مدت دوران کودکی ست، “یونیکو” اسب تک شاخ را اولین بار که تماشایش کردم آنچنان موسیقی اش مرا مسحور خود نمود که از آن به بعد همواره تلویزیون را به امید شنیدن دوباره آن موسیقی، یا حتی شنیدن نوایی شبیه آن تماشا می کردم و تا مدت ها چادر گلدار مادرم مرا به یاد باد غرب و بارانی مشکی پدرم مرا به یاد باد شب می انداخت.

کوزت و ژان وال ژان در “بینوایان” که اصلا خود ماییم، و دغدغه ها و وحشت ها و در به دری ها در فضای مالیخولیای تیره ی “دختری به نام نل” که دغدغه و وحشت و در به دری اکنون ماست، آنگونه كه آن هنگام که ملودی ِ “گرین اسلیوز” (موسیقی کارتون دختری به نام نل) را روی پیانو اجرا می کنم، بیش از آنکه به یاد آن قمارهای بی فرجام پدربزرگ نل بیفتم، آس هاي از دست رفته ي قمار زندگي خود را به ياد مي آورم.

“خاله ریزه” با آن خنده ها و مهربانی هایش، “گوش مروارید” یا “هاکلبری فين” که رویای سفر با یک کلک کوچک روی رودخانه را به سرم انداخت، “افسانه سه برادر”، “پپرو پسر کوهستان” و کمی عقب تر، “تام و جری” و “گالیور” و “یوگی” با آن وقار و لباس برازنده و دوستانش، “گوریل انگوری” و “لوک خوش شانس” آن گاو چران همیشه تنها، “دامبو” فیل کوچک با آن گوشهای درازش که همین امروز هرگاه به یاد صحنه هایش می افتم تمامی آن لحظات رخوت انگیز و سراسر شادی روزهای عید و لحظه شماری برای تماشای فیلم های سینمایی کارتونی به یادم می آید. و “بامبی” بچه آهوی کوچکی که در جنگل در کنار دوستانش تلاش می کرد اطرافش را بهتر بشناسد و هرگاه تصویری از این کارتون را تماشا می کنم فضایی فرامادی همانند نقاشی های زنده در فیلم “نسخه سحر آمیز” که می شد قدم به درونشان نهاد در ذهنم تداعی می شود، به گونه ای که انگار می توانم وارد آن جنگل شوم و با بامبی، این بچه آهوی زیبا همراه شوم و آنچه آن تصویر ساده را که پروانه ای کوچک روی دم بامبو نشسته در نظرم زنده و سحر آمیز می کند نه قلمی جادویی همانند قلم فیلم نسخه سحر آمیز که روح جادویی سادگی ها و لذت های خاك خورده کودکی ست.

خیلی از کارتون ها را شرط می بندم به یاد هم نمی آورید مگر صحنه ای از آن را ببینید: اصلا “رابرت” یادتان هست؟ همان که نماد روزمره گی های زندگی بزرگسالانه مان بود و همیشه هنگام خوردن سوپ کراواتش درون سوپ می افتاد؟ یا “خپل” آن گربه سیاه تنبل که گونه ای حس پشت پا زدن به دنیا و وابستگی هایش را در ما تداعی می کرد، یا “کوتلاس” که ظاهری ساده داشت و دو بعدی اما در حقیقت حاوی همه ابعاد زیبایی شناختی و فلسفی این جهان بود.

هنوز آهنگ “پرنده ای به نام وتو وتو” در حافظه ام جولان مي دهد، آنگونه که خود وتو وتو در آسمان پر می کشید. همان پرنده اسرار آمیزی که به سرعت تکثیر و تبدیل به هزاران وتو وتو مثل خودش می شد.

“لولک و بولک” و داستانهایشان به همراه “رکسی“، آن سگ بی آلایش و همیشه خندان با آن چشم های دگمه ای معصوم که با وجود اینکه تمام دغدغه اش در همه قسمت ها رسیدن به یک تکه استخوان بود اما این ماجرای به ظاهر تکراری ِ جستجوی استخوان در هر قسمت محور اندیشه هایی بس ژرف و بی انتها می شد، و یا “بنر” سنجابی که برایش مهم نبود که مادرش یک گربه است و آنچنان شاد بود که جز رنگ نارنجی اش به هیچ رنگ دیگری نمی توانستی تصورش کنی…
“موش کور“، “باغچه سبزیجات” ، “فانوس دریایی” یا “مداد جادو” یا “کلارگل“، “وروجک و آقای نجار”، “ملوان زبل” و “کارآگاه گجت”، “مورچه و مورچه خوار”، “مارکوپولو”، “بارباپاپا” و بال…بالتازار…بال…بالتازار بالتازار…
هنوز هم آرزو دارم یک فنجان قهوه داغ با “پت پستچی” بخورم.



پی نوشت : چقدر دلم به حال بچه های امروزی می سوزد که باید زندگی را از امثال خاله شادونه و عمو پورنگ و باقی عمو ها و خاله ها و عمه های تصنعی ِ آبکی یاد بگیرند. کسانی که خودشان هم به حرف های خودشان باور ندارند چطور می توانند آموزگاران خوبی باشند؟!!.. هـــآه .. بچه های امروز خیلی چیزها را ندارند که ما داشتیم .. چیزهایی که ارزششان به 

مراتب از پیشرفت روز به روز تکنولوژی بیشتر بود.


Monday, July 23, 2012

تو هم شروع کن به نوشتن


تا حالا فکر کرده ای که خود تو هم می توانی بنویسی؟ فکر می کنی نوشتن کار سختی است؟ نکند نمی نویسی چون نمی دانی درباره ی چه باید بنویسی؛ یا شاید هم از خودت می پرسی که چرا باید بنویسی… شاید هم در کل از نوشتن نفرت داری!

روزگاری من هم از نوشتن نفرت داشتم… بدم می آمد که از پاییز بنویسم… از انشای علم بهتر است یا ثروت که حالم به هم می خورد! البته نوشتن انشا مشکل من نبود و مادرم که انشا نویس خوبی بود به دردسر می افتاد و همیشه هم می گفت:» آخرش بدبخت میشی چون نمی تونی دو خط بنویسی… این همه کتاب می خونی نمی تونی چند خط در مورد این که می خوای چکاره بشی بنویسی؟!»

راستش شاید می توانستم ولی هنوز نمی دانستم دوست دارم چکاره بشوم و فکر می کردم هنوز خیلی زود است که تصمیم بگیرم چون من همه ی شغل ها را که نمی شناسم! از طرف دیگر شغل هایی که من دوست داشتم خیلی متنوع بودند برای مثال گاهی دوست داشتم خلبان بشوم ولی گاهی هم وقتی می دیدم کارگرها در خیابان کاه گل درست می کنند و یک نفر شالاپ-شالاپ پایش را توی گل ها می کوبد دوست داشتم کارم درست کردن کاه گل باشد که البته تو احتمالا نمی دانی چیست وگرنه تو هم دوست  داشتی کاه گل لگد کنی!

البته از معلم شدن هم نفرت داشتم ولی جرات نمی کردم بگویم و همچنین دوست نداشتم پزشک شوم چون می دانستم باید خیلی درس بخوانم ،وهر بچه ای می داند درس خواندن کار بی فایده ای است و به جایش می توان کارتون تماشا کرد. به هر حال عاقبت یک روز مادرم گفت که دیگر برایم انشا نمی نویسد و من هم لج کردم و از همان روز مدام نمره ی چهارده گرفتم!

اما این که چطور شد که من از نوشتن خوشم آمد داستانی دارد که خودم هم از آن خنده ام می گیرد: معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای ابهری که استاد دانشگاه نیز بود. یک روز گفت درباره ی مشکلات جهان بنویسید! مشکلات جهان؟! دهان همه مان بازمانده بود، به ویژه دهان من که تازه چند تا کتاب انشا خریده بودم که انشاهای خوبی در مورد «پاییز»، «چگونه تابستان را گذراندید»، «علم بهتر است یا ثروت؟»، و «دوست دارید چگونه به اجتماع خدمت کنید؟»، داشت و من هم همه شان را حفظ کرده بودم!

به خانه که رسیدم آن کتاب انشاها را زیر و رو کردم ولی هیچ کدام چیزی در باره ی مشکلات جهان نداشتند. من هم عصبانی شدم و گفتم به درک یک مزخرفی از خودم می نویسم… معلوم نیست که بخواند… کاغذ ها را می دهد به لبو فروش جلوی مدرسه! احتمالا آن روز لبو فروش نیامده بود و یا او رابطه ی خوبی با لبو فروش نداشت: به ترتیب نمره ای که گرفته بودیم اسم ها را می خواند و ورقه مان را پس می داد. نفر سی و چهارم هشت شده بود ولی همچنان خبری از کاغذ من نبود… خودم فکر می کردم دست کم ده بشوم ولی… نفر سی و هشتم که شاگرد اول کلاس در همه ی درس ها بود سه گرفته بود و داشت گریه می کرد. وقتی اسمم را گفت همه خندیدند زیرا می دانستند صفر شده ام.

چنان بالای سرم آمد که فکر کردم می خواهد با اردنگی از کلاس بیرونم کند و داشتم فکر می کردم او با آن پاهای پیرش چند اردنگی می تواند بزند که گوشم را پیچاند و گفت: اگر این قدر کثیف و بد خط نمی نوشتی بیست شده بودی! به ورقه ام نگاه کردم: هجده! آقای ابهری گفت: مهم نیست که درست نوشته ای یا نه… مهم این است که فکر کرده ای. من فکر کرده ام؟ من که مزخرف نوشته بودم تا از شر انشا راحت شوم! بعد ها که در دانشگاه هم استادم شد ماجرا را برایش تعریف کردم. نوشته ام را به یاد نداشت ولی گفت لابد چیز خوبی بوده من الکی به کسی نمره نمیدم… در ضمن ترم بعد دوباره باید درس فارسی را بگیری چون هیچ شعری را درست معنی نکرده ای و نمره ات هشت شده!

اما در باره ی چه چیزی باید نوشت؟ این چیزی است که خودت باید انتخاب کنی… یا شاید هم خود موضوع تو را انتخاب کند! منظورم این است که برای مثال تو می خواهی در مورد زیبایی قورباغه ها بنویسی ولی ناگهان متوجه می شوی درباره ی دختر یا پسر همسایه که دیروز به تو سلام کرد نوشته ای… مهم نیست نگران نشو… شاید هم یک روز بخواهی درباره ی او بنویسی و ببینی درباره ی نیمکت شکسته ی توی پارک نوشته ای.

سعی نکن به زور چیزی را بنویسی خودکار یا مدادت را روی کاغذ بگذار و اجازه بده خودکارت بنویسد نه تو… فقط وقتی تمام شد آن را بخوان که غلط نداشته باشد. در حقیقت نوشتن کار سختی نیست، این تو هستی که به خودت تلقین می کنی سخت است.

آیا تو هم می توانی بنویسی؟ البته که می توانی… برو یک دفتر دویست برگ با جلد قرمز بخر بعد آن را ورق ورق کن که دیگر دفتر نداشته باشی… وقتی دفتر نداشته باشی راحت تر می نویسی. اما چرا گفتم باید دفتر دویست برگ بخری وقتی که قرار است آن را پاره کنی؟! راستش نمی دانم! این را خودکارم نوشت و احتمالا دلیلی داشته که گفته دفترت را پاره کنی… شاید برای این که هرگز فراموش نکنی هر نوشته ات چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و گاهی باید آن را مچاله کنی و دور بیاندازی.

اما اصلا چرا باید بنویسی؟ راستش بایدی در کار نیست… و چون بایدی در کار نیست تو باید بنویسی! منظورم این است که گاهی کسی نیست برایش حرف بزنی… گاهی کسی حرف هایت را نمی فهمد… گاهی کسی که می تواند حرف هایت را بفهمد یک گوشه دیگر دنیا است و یا شاید هنوز متولد نشده است… گاهی اجازه ی حرف زدن نداری و در گوشه اتاق حبس شده ای… گاهی هم بیرون از زندانی و برای آزادی کسانی که درون زندان هستند می نویسی… می دانم خودت دلیلش را پیدا خواهی کرد.

تنها چیزی که موقع نوشتن لازم است بدانی این است: به هر کس دوست داری دروغ بگو ولی به خودت دروغ نگو! اگر ماست را سیاه می بینی ولی همه می گویند سفید است به خاطر آنها نگو که ماست سفید است بگذار همه بدانند یک نفر هست که دنیا را جور دیگری می بیند!

و اکنون تو یک نویسنده ای!

عشق ، واژه ای ممنوع


می دونی… کسی به من یاد نداد عشق چیه. کسی برای من عشق را معنی نکرد. فقط گاهی می شنیدم چیز خوبی به نام عشق وجود داره. برای من کلمه ی عشق کلمه ای ممنوع بود. البته کسی به من نگفته بود عشق چیز بدیه یا نباید حرفش رو بزنم اما چون کسی از عشق حرف نمی زد فکر می کردم چیز خجالت آوریه! عاقبت تصمیم گرفتم دنبالش برم و ببینم چیه… همه جا دنبالش گشتم از توی سطل آشغال بگیر تا کنار دریا، ولی باز هم نفهمیدم چیه… خجالت هم می کشیدم از کسی بپرسم. هر وقت می خواستم کلمه ی عشق را بر زبان بیارم نا خود آگاه یواش حرف می زدم که کسی فکر نکنه من خیلی پر رو هستم! اما تا دلت بخواد می تونستم بگم از این بدم میاد از اون متنفرم و کسی هم ایراد نمی گرفت شاید فکر می کردند کسی که از همه چیز بدش میاد دنبال عشق نمی ره و این خیلی بهتره.

راستی الان اوضاع چطوره؟ هنوز هم عشق ممنوعه؟! هنوز هم نفرت بهتر از عشقه؟!

Monday, July 9, 2012

دوستیهای اضافه

دوستیهایی که در حد دیدنِ یه غریبه تو یه اتوبوس یا تاکسی یا تو خیابونه
اون دوستیهایی که وقتی زنگ میزنی جمله ی سومی که میشنوی کاری داری؟ باشه دوستی نیست .
انگار طرفت معنی دوستیو نمیدونه
حتی میترسی بگی همینطوری زنگ زدم 
از نظر خیلیا مگه میشه همینطوری زنگ زد؟
حتما باید یه کاری داشت ، مگه حتما باید کاری داشت که زنگ زد ؟
همیشه برای صحبت با این آدما باید کار جور کنیم که زنگ بزنیم 
کارهایی الکی و بدتر از اون اینکه با جمله ی همین بود کارت ؟؟ روبرو میشیم 
فقط خواستم بگم حیف حافظه ی موبایلهامون که با اسم این آدما پر شده

Sunday, July 8, 2012

یه حس خوب

مدتهای زیادی بود که انگشتام قلم رو لمس نکرده بود با اینکه سالیان دور از هم فاصله داشتن اما امروز انگشتام قلممو بغل کردن چه لمس آشنایی هیچ فاصله ای بینشون تو این چن سال غریبشون نکرده بود حتی فاصله ای که بینشون بود هنوز میدونستن که چطوری باید همدیگرو بغل کننو لمس کنن هیچ احساس بدی نداشتن به هم مثله روزای اول که همدیگرو بغل کردن و خواستن باهم آشنا شن هردو دستاشونو  باز کردن به سمت خودشون هیچ تغییری بینشون نبود قلم همون خط رو مینوشت انگشتاهم هموون مسیر رو میرفت نگاهشون به هم مثله نگاه دو عاشقی بود که دوباره به هم رسیدن در انتظارهم بودن اما رسیدن خودم لذت بردن ازین  
دیدار، دیدار انگشتام با قلمم یه حس خوب 

Saturday, July 7, 2012

روزهای سردرگمی

روزهایم ،روزهایی سخت تر از روزهای زمانی میگذره که در چهار دیواریی به ابعاد 2 در 2 چُمباکمه میخوابیدم 
روزها و شبهای من روزها و شبهای تنهایی دور از وطن دور از هم زبانی که بتونم تو چشماش نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم 
و هیچی نگم ،سکوت کنه و سکوت کنم از سکوتم حرفهای نگفته ی من رو حس کنه از سکوتم فریادهایی که سالها در سینه داشتمو لمس کنه ولی حیف ، تنها شدم ، هر کسی رو در کنارم خواستم به بهانه ای رفـــت.

Sunday, June 17, 2012

آدم مرده

دختری که باکره پیر می شه
پسری که التش بلا استفاده می مونه
لبی که در حسرت هم آغوشیه
سینه هایی که منتظر نوازشن
پاهایی که هیچوقت رو به اسمون بالا نمیرن
شونه هایی که هیچوقت تکیه گاه نبودن
سری که هیچ تکیه گاهی نداره
دستی که چیزی برای نوازش کردن نداره
زبونی که حرفی برای گفتن نداره
فکری که برای همیشه خاموش می شه و
ادمی که برای همیشه مرده 

Saturday, June 16, 2012

دل تنگی شبانه


دلم که برایت تنگ میشود‌،
 دست به دامنِ جا نمازت میشوم
 چادرت هنوزم گوشهٔ اتاقم جولان میدهد
 صدایِ زمزمه های شبانه ات،
  کمُ بیش می آید
 تو نرفته ای انگار....
 خاطرت همیشه با من هست,
 سرِ هر صبح با خورشید.....
 تو چگونه آدمی هستی؟
 مگه میشود تورا فهمید...
 مردِ قصه های من حتی
 زنِ زندگیه من هستی....
 مادرم بیا...بیا امشب
 خاطرت خواب را حرامم کرده
 کودکِ درونِ من امشب
 از تمام کودکی هایم
 طاقتش ضعیف تر گشته.....
 تورا به جانِ کبوتر های پشتِ پنجره ات
 زودتر بیا، فقط همین یکبار......

چشمها را باید شست؟


این روزمرّگی ها ادامه میدهند ما را
 حتی شاید دوست نداشتنی تر از همیشه
 تمام حاصلمان میشود خستگی،بی حالی...
 یک جای کار عجیب پای لنگی دارد
 هرچه دوروبرمان شلوغ تردرونمان تنها تر...
 هرچه در جمع شاد و کیفورتردر تنهایی افسرده تر...
 واقعاً مشکل کجاست؟چاره چیست؟
 راست میگفتی سهراب جان:
 چشمها را باد شست
جور دیگر باید دید...
 ما عادت کرده ایم
 نداشته هایمان را ببینیم!!
 حسرت اتفاقاتِ نیافتاده را بخوریم!
 دلمان را به هیچ هایمان خوش کنیم و
 نقشِ بی ارزش ترین ها را پررنگ کنیم...
 و در نهایت از همه چیزو همه کس طلبکار باشیم...
 اندکی تغییر باید...
 با تمام آنکه میدانم صدای سوتِ قطار پایانِ زندگیه من است
 میخواهم آنقدر زیبا باشم
 که چشمِ عکاس را بگیرم.....
 آنقدر آزاد زندگی کنم 
 تا با شنیدنِ صدای سوت
 حتی اندکی افسوس نخورم....
   اوس کریم جون چشمی بده تا زیبا ببینم

زیبا دیده شدنش با من

نسل من، کجاست خوشبختی!!

روزها فکر من اینستُ همه شب سخنم
که چرا غافل از احوالِ دلِ خویشتنم....

اصلاً نمیخواهم شعر بگویم چون این یک فریاد است......

فریاد از نسلی که در حالِ سوختن است خسته از همه چیز و امیدوار به معجزه......
چون پرِکاهی معلّق گاهی خود را به اینسو میبیند و گاهی به آنسو!!!!!

 فریاد ازینکه هیچ نسلی از جوانانِ تاریخ
به اندازه اش تفریح نداشته اند.........ولی از همه نسل ها غمگینتر بود

نسلی که نه فقط داخل مرزهای ممنوعه
بلکه در هر شرایط و هر مکانی احساس یک گمشده داشت!!!!!!!!!

خسته از جنگ، خشونت ،قطعنامه ، تبعیض نژاد،  سیاست ،سوسیالیسم و هزار اسمِ دیگر............
و صد البته خسته از دینُ آیین و البته ناخواسته از خدا........

جوانانی که ترجیه دادند تا برای جنگیدن با مشکلات دنیا تفریح کنند!!!!!!!!
چاره هر دردی را تفریح دیدند
ولی افسوس که چاره ای برای آخرین لحظه بیداریشان نیافتند جز غــــــــــــــــــــم.........

آنقدر از مسیر دورشان کردند که امید به هیچ معجزه ای هیچ راه نجاتی نداشته باشند
تا بر عکسِ فطرتشان خود را تنها، بی پناه،ناامید ودر اوج لذت... خود را تمام شده ببینند......
لذتی که برایشان تعریف کرده بودند.....

بزرگترین دردشان شد بی معشوقی، بزرگترین لذتشان شد سکس،بزرگترین فکرشان شد ظاهری زیبا
بزرگ ترین هدفشان شد......؟؟؟؟؟؟

افسوس........افسوس که در این نسل به بار نشسته ایم....
افسوس که باید خود را در همین لباس ببینیم....
باید دردهایمان را پشت ظاهر آراسته پنهان کنیم......
گاهی اگر وقت شد خدایی هست، هیچگاه گاه در خوشی یادش نکنیم......
دلخوش کردیم به رابطه ای که در حد روابطمان با دورترین دوستانمان هم نیست!!!!!
حضورش را کمتر احساس کردیم و هرجا مرگی، اندوهی بود دعوتش کردیم.....


نــــــــــــــــسلِ من!!!!!
خوشبختی درون توست،درون خانه ات، گاهی آغوشِ گرمِ مادرت... گاهی دستان خستهٔ پدرت... گاهی چهره معصوم مادر بزرگت با آن جا نمازش......گاهی حرارت عشق همسرت .....گاهی میوه های درخت عمرت.....همیشه هست با اشکال مختلف.....
حتی گاهی در تنهاییت.... گاهی در تفریحت.. گاهی در ناراحتی.....ولی همیشه جاییست که نزذیک خدا باشد.
خوشبختی همه جا هست، همین نزدیکی.




امروز همه چی دیدم جز....

امروز مردیو دیدم که با همهٔ غرورش از فشار زندگی بغضش ترکید...
 امروز زنیو دیدم که روشو گرفته بود و باهمه حیاش تقاضای کمک داشت....
 امروز چند تا جوانو دیدم که انسانیتشوون همقدِّ پایین تنه شوون شده بود....
 امشب دوباره عشق بازیه آسمانُ زمینو دیدمو خیس شدم
 از شرم خیس شدم از خجالت خیس شدم از بارون ولی نه
  اوس کریم شرمنده اگر لحظه ای به عدالتت شک کنم ولی
 من گنجایششو ندارم..

مردیتو ثابت کن

تو دیگه واسه خودت مردی شدی!!!
مرد!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟
باس مرد باشی تا بفهمی مرد بودن چقدر سخت است...
هم باس تکیه بدی هم تکیه گاه باشی
 هم پناه گاه باشی هم پناه بگیری.
 ولی شدنیه
مثه باباهامون 
مثه مامانامون
مرد بودن به جنسیت نیست

اینکه سالها بعد بچه ت به داشتنت بباله شدنیه
بچه ت جلو پاهات بلن شه افتخاره
اینکه با همه فشارها زندگیتو بچرخونی
 اینکه تو سرما، گرمای جامعه خانه رو گرم، خنک کنی شدنیه
 فقط یه کم
 فقط یه مقدار خود باوری!!!
 بذار بگن مرد نیست بگن همه نامردن!!!
 تو به خودت ثابت کن...

ثابت کن که مردی همووونقدر عاشق همونقدر حساس ولی از نوع مردووونه!!!
 مخترع شدن٬ شاه شدن٬ فاتح شدن همگی پیشکش
 تو بجنگ و خودتو به خودت و عشقت ثابت کن!!!
 سرتو بالا بگیر رفیق
 دنیای ما محتاج مردانگیه توست

زن و مرد ندااااااره 

والسلام

Friday, June 15, 2012

اندکی فکر کن


به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.
به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.
به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.
من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.
به افراد دور و بر خود فکر کنید ...
کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.
قدر لحظات خود را بدانید.
حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !
"دیروز"
گذشته است؛
و
"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.
اندکی فکر کن



زن # مرد


من هم به آزادی زن اعتقاد دارم
من هم به یکی شدن قوانین برای مرد و زن اعتقاد دارم
من هم به اجباری نبودن نوع پوشش زن ها اعتقاد دارم
ولی 
من هم دوس دارم مهریه نباشد
من هم دوس دارم مانند کشورهای اروپایی وقت طلاق دارایی دو طرف نصف شود
من هم دوس دارم . . .
ولی میدانم زن ها دنبال برابری نیستن دنبال برتری هستند و این مرا ناراحت میکند.


سکانس مرگ


برای این سکانس که به نظر من جزو دردناک ترین سکانس های سینماست 
خواستم حتی برای لحظه ای
خودمو جای«تیبی» آنتونی کوئین بذارم ولی دیدم کارِمن نیست
با همه قدرت و مافیایت زنت رو تمام عشقت رو عاشق یکی دیگه ببینی
و رغیبت تفنگشو درست گذاشته باشه وسط مغزت!!! 
وچقدر غریبانه میگه: تو برای گرفتنِ میریا از من باید عذرخواهی کنی.....
آیا واقعاً فرقی میکنه که کشته شه یا نه؟؟

هیچ چیز برای یک مرد سخت تر از این نیست که
عشقشو تو بغلِ یه غریبه ببینه باور کنید هیچ چیز.


مزه ی تلخ


دیشب همه چیز خوب بود٬همه بودند جز تو
همان جمعِ دوست داشتنیه قدیمی همون مسخره بازیهای ظاهریه من خنده های بلند بلند تا نشنوند صدای درونم را دیشب بعد از چند ماه تلخیه نبودنت را با مزه ای به نامِ {الکل} سر کشیدم.
 به همین سادگی.

Thursday, June 14, 2012

چرا عاقل کند کاری...

باید برگردم! برگردم به همان روز اول. بنشینم حساب و کتاب کنم ، تمام با تو بودن ها را بشمارم ببینم چقدر می ارزد ؛ بعد جواب سلامت را بدهم!
برگردم و سنگینی عشقت را وزن کنم ، برگردم و معرفتت را اندازه بگیرم ، سانت به سانت ؛ بعد تصمیم با تو بودنم را بگیرم!

عقل را باید گذاشت پله ی اول. عقل باید همه چیز را حساب کند بعد تصمیم عاشقی گرفت!
عقل باید عاشق شود. عقل که عاشق باشد خیال آدم راحت است./
عقل برنامه ریزی میکند و عاشقی را هم میگذارد جزو برنامه های روزانه! عقل زمان محبت کردن ، سکوت کردن و بودن و رفتن را میداند.
فقط عقل عاشقی را یاد گرفته؛ اما مثل همیشه به ما دروغ گفتند!
مثل همیشه معلم درس زندگی را اشتباه یادمان داد... گفت روز و شب ، سرد و گرم ، سفید و سیاه ، عقل و عشق با هم تضاد دارند!
گفت وقتی شب باشد ، روز نیست و وقتی عقل....
حالا ؛ من می خواهم برگردم به همان روز اول.
عقل را میانجی کنم بعد جواب سلامت را بدهم!!

برگشت آدما



آدمایی که تو یه رابطه قرار میگیرن نمیتونن زیاد از هم دور بشن 
حتی اگه طرفشو ول کنه 
بازم میگم هیچ کس نمیتونه زیاد دور بشه.
 نمیتونه واسه همیشه بره
 آدما همیشه یه چیزی رو جا میزاره
آدما خیلی نمیتونن از هم دور بشن 
بالاخره یه چیزی جا میمونه که مجبورن برگردن و برش دارن  
این یه قانونِ تو یه رابطه 
دست خود آدم نیست که بخواد سر خود کاریو انجام بده 
آدما همیشه برمیگردن اما باس بفهمی که چیو جا گذاشتن 
که برگشتن باس هیچی بهشون نگفت دیگه 
فقط سکوت کردو تماشاشون کرد 

نقطه ی مبهم

ما آدما وقتی به دنیا میاییم بطور مکانیزم وار با گریه به دنیا میایم خروج از دنیای تاریک و تنگ به یک دنیای بزرگ و روشن 
وقتی هم که میمیریم همه دورمون جمع میشنو شروع میکنن به گریه این هم باز یه سیکلی طبیعی خودشو پیش میبره فقط این بین ، یعنی بین تولدمونو مرگمو یه نقطه ای وجود داره که اون نقطه این هست ، تو این وسط خودمون باید اینقدر گریه کنیم تا با اشکامون شسته بشیم ، زلال بشیم بعد بزنیم بیرون این نقطه ی مبهمِ زندگیه هر آدمی هست که کاملا دستِ خودمونه اما باید اینطوری بشه باید گریه کنیم تا سبک شیم .

Wednesday, June 13, 2012

سوال بی جواب


تو بیمارستان بودم آخرین روزای بستری شدنمو طی میکردم دکتر آخرین ویزیتاشو از من کردو گفت :
امروزم نمیتونی از اینجا بری بخاطر داروهایی که بهت زدیم باید 48 ساعت تحت نظر باشی وقتی اثرشون از بین رفت اون موقع میتونی بری ، کلن 48 طول میکشه تا این داروها از بدنت برن بیرون .

غصه م گرفت ، نه به خاطر اضافه موندن ، نه به خاطر دو روز موندن نه بخاطر داروها فقط وفقط بخاطر یه چیزی غصه م گرفت ازین غصه م گرفت که چقد طول میکشه تا خاطراتت با یه نفر از بدنت خارج بشه .
آقای دکتر اون روز به من هیچ جوابی نداد فقط بعد از شنیدن سوالم سرشو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون 
من موندمو یک اتاق سردو ، بالشتمو، و یک سوال بی جواب دیگه

پر شده از تناقض


پر شدم از تناقُض
هیچ آدرسی تو من به مقصدش نمیرسه
چه برسه به آدمایی که هر چند وقت یه بار دنبال گمشده ی خودشون تو من میگردن!!
مَردی که هنوز از پسِ فهمِ خودش بر نیومده
هنوز نیمه ی پیدا شده شو هم کشف نکرده...
زندگی میکنه تا کودکِ درونش یتیم نشه
زندگی میکنه به امید سحری که بعد از این همه تاریکی بالاخره یه روز میاد
ملالی از این همه تنهایی نیست....
وقتی هنوز آینه هم با من روراست نیست
وقتی خیابان هم حوصله ی قدمامو هم نداره....
آه
کاش این دغدغه هام یه کمی کوتاه بیان
کاش قرصها کمی به خواب آغشته میشدن
وکاش چسبا بیشتر به زخمهام بیان....
خسته........ام
واقعا دیگه خودم هم حوصلهٔ نوشته هامو ندارم.
با خودم عهد کردم:
یا قلممو لال میکنم
یا یه مقدار بذر امید به دفترم میپاشم

برام دعا کنین امشب درونِ من خیالِ صبح نداره


مسیر

حکایت ما آدما این روزا خیلی عجیب غریب تر از اونی شده که بخواییم یه جا واستیم در موردشون فکر کنیم ، گاهی در مورد یه موضوعی تموم فکراتو میکنی همه چیش درست از آب در میاد بعد هنوز کارو انجام نداده میخوری به بن بست رجوع میکنی به خودت میبینی همه چیزش درست بوده راه هاتم همش درست بوده ولی این خِنِسی چی بود این وسط ؟؟ خودتم گیج میشی توش این موضوع در مورد ما آدمام صدق میکنه در مورد رابطه هامون، آشناییامون و خیلی از مراودات روزانمون ، نمیدونم شده بعضی وقتا هزاران نفر رو ملاقات میکنی باهاشون نشست و برخواست داری هیچکدوم از اونا هیچ نکته ی مثبتی و تاثیر گذاری تو زندگیت ندارن حتی به اندازه یک سر سوزن یا اِپسیلون اما یک آن با یکی روبرو میشی اونم ناخواسته که کلِّ زندگیت رو تغییر میده ، کلِّ مسیرت عوض میشه حتی شخصیتت و زندگیت رو برای همیشه تغییر میده اون آدم ممکن یا همجنست باشه یا از جنس مخالفت ، اسمشو نمیشه تقدیر یا شانس گذاشت چون ممکنه واسه ی هر کسی تو زندگیش یه همچین اتفاقی بیوفته اما نهایتا برنده و پیروز میدون کسیه که بتونه ادامه ش رو تا آخر بره اونم با موفقیت .

تولد - مرگ

پارسال همین موقع ها تو بیمارستان بستری بودم صبح ساعت 5 اومدن دنبالم که منو ببرن واسه چکاپای آخر از تختم اومدم پایین سوار ویلچر شدم .منو بردن تو آسانسور رفتیم طبقه ی -1 ، از آسانسور اومدیم بیرون اومدیم تو راهرو ،راهروی اون طبقه با بقیه ی راهرو ها خیلی فرق داشت یه راهروی دراز و خلوت حدود 5 دقیقه طول کشید تا به انتهای راهرو رسیدیم ، انتهای راهرو یه دوراهی داشت سمت چپ و سمت راست ، با همون سرعتی که به انتهای راهرو رسیدیم با همون سرعت هم پیچیدیم سمت راست راهرو ،با یه صحنه ای روبرو شدم صحنه ای که شاید تو فیلما میشد دید ،یا شاید از هر ده هزار بار دیدن ها در ده سال یک بار میشد این صحنه رو دید ،گذشتن دو برانکارد از کنار هم یکی به سمتِ من و دیگری به سمتِ جهت من، یکی از برانکاردا بزرگ و یکی دیگه کوچیک ، یکی از برانکاردا تمامن پارچه پیچ شده و ساکت و صامت و دیگر برانکارد یک صدای یک انسان لخت و پر سرو صدا ، یکی ورود خودشو با سرو صداش به این دنیا اعلام میکرد و دیگری خروج خودشو بدون سرو صدا از این دنیا اعلام میکرد، صحنه ای زیبایی بود ،خیلی ساده و راحت از کنار هم گذشتن عبور کردن رد شدن، یکی اومد تو این دنیا که با سختیهاش شروع کنه به چَلِنج و یکی دیگه رفت به دنیایی که باید میرفت ، کسی چمیدونه شاید اون دنیا دنیای بهتری باشه که هر کی رفته دیگه نخواسته ازش برگرده ، برانکارد ساکت رفت سمت سردخونه برانکارد پر سرو صدا هم رفت یه جای گرم به اسم آغوش ،و من نظاره گر هردوشون بودم ، به مُردهِ تبریک گفتم چون راحت شد تموم شد همه چی تموم شد ، میخواستم بزنم رو دوشش بهش بگم ، همه چی تموم شد مَرد ،سخت بود!! اما تموم شد!! ولی خیلی زود اون هم از کنار من گذشت ولی وقتی رسیدم به اون موجود پر سرو صدا یک کلمه بهش گفتم ، بزرگ نشو مَرد همونقدی بمون، میدونم دستِ خودت نبود اومدی تو این دنیا اما حالا که اومدی خوش اومدی مَرد ،قوی باش اونقدر قوی که روزی  ایستاده گریه کنی ، نه خوابیده و نه نشسته مثله یک مَرد.اینم بدون آدم کوچولو که یه روزی هم تو رو اون برانکارد بلند میخوابی که بری یک جای سرد به اسم سردخونه ،پس از الان خودتو آماده کن برای اون روزا.
من هم گذشتم.


محاکمه

وختی قراره کسیو بکشیم یا حکمیو براش صادر کنیم هر کاری که بتونیم میکنیم هر کاری از دستمون بر میاد برای محاکمه ی اون شخص ،حتی شده باشه با جور کردنِ هر سندو مدرکی که بتونیم حرفای خودمونو به اثبات برسونیم اما وقتی قراره کسیو نجات بدیم یا کمکش کنیم اون وخت لنگ میزنیم ، پامون درد میگیره ، دستمون خواب میره ،کمرمون خم میشه اون موقع میشیم یه آدمِ عاجزو ناتوان که هیچ کاری از دستمون بر نمیاد ، القرض لُپِ کلوم اینکه گرفتن جون آدما تو این دنیا خعلی ساده تر از کمک کردن بهشونه نخته

لعنت به من

آخ که چی خونده این پسر 
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر واسش میمردم
دستِ منو گرفتو بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد
این لعنتیایی که هر روز مجبوریم به خودمون 
لعنت بفرستیم ، لعنت به خودمون ، به دلمون 
راستی همش تقصیر این دلِ این دلِ لعنتی که 
اگه شعور داشت اسمش دل نبود یه چیز دیگه بود
عادت کردیم به لعنت فرستادن،ولی به هر حال 
یکی بگه که ماهِ من کی بوده
مسببِ گناهِ من کی بوده
سهم من از نگاه تو همین بود 
عشقِ تو بدترین قسمت بهترین بود
بهترینی که یه روزی خودمون قبولش کردیم 
موندیم ، خواستیم تاوون بدیم و دادیم 
عشقایی که میدونیم یه روزی تموم میشه 
دوست داشتنایی که میدونیم باید تموم شه 
اصن مزه ش به همینِ که یه روزی تموم شه
با دلِ بارون منو عاشقم کرد
بینِ زمینو آسمون ولم کرد
یکی بگه چه جوری شد که این شد 
سهم تو آسمونو من زمین شد
خود کرده را تدبیر نیست   

Tuesday, June 12, 2012

توهم

میخواستم یه کتاب شروع کنم به نوشتن 
بِیسِشو تو مغزم درست کردم 
حتی فکره جلدش و قیمتشم کردم 
صفحه بندیشم حتی 
اما یه مشکلی پیدا شد یهو این وسط 
مردای بی عار، زنای بیکار، تلفنای خر تو خر
موضوعِ خوبیه اما فکر نمیکنم چاپش کنن
واسه همین منصرف شدم 
مغزمو تخلیه کردم 
چشامو بستم ،خوابیدم

نیایش شبونه

اوس کریم دیگه راس راسی دارم میتِّرکم 
خعلی وخته ازت خواستم کمکم کنی 
هیچوختم نَفَمیدم چجوری کمکم کردی 
چجوریشو که دیگه خودت بِی تَر میدونی 
راستِ کارِ خودتِ
مام دخالت نمیکنیم تو کارت
ولی خواهشن تَنامون نزار
دیگه وختی خودت همه چیو میدونی 
من نباس بگم 
اینم بگم دیگه هیچی نمیگم 
من میدونم که نباس بترسماا
اما یه نَموره میترسم 
راستیتش ازینکه از چیزی نمیترسم
 خعلی میترسم 
همین

خواب

داشت خوابم میبرد
دیدم اگه این خواب باشه 
و توی این خواب خوابم ببره 
تازه وقتی از اون خواب دومی
بیدار بشم تو اون خواب اولیم هنوز
و تازه باس ازین یکیم بیدار بشم 

من شدم بابام

یه دیالوگی از یه فیلمی اومد تو ذهنم یهو یاد خودم و زندگیم افتادم اون دیالوگه این بود ولی نمیدونم کجا شنیده بودمش اصن فیلمشو کی دیده بودم : 16 سالم بود بچه بودم ....دو روز بعد آره فقط دو رووز بعد هنوز 16 سالم بود اما دیگه بچه نبودم"  خورد تو برجکم 
چون منم 19 سالم بود که بچه بودم ولی دو روز بعدش فقط دو روز بعدش هنوز 19 سالم بود اما دیگه بچه نبودم اون روز بابام مُرد زمستون بود بهمن من دیگه هیچوقت بچه نبودم اونقدر که جای بابامو پر کردم ، نه به این عنوان که شدم بابام ، شدم یه آدمی مثه بابام که باس پاهاشو میکوبید تنهایی رو زمین باس تنهایی بدون هیچ پشتی میرفتم جلو ، آره ، من اون روز خیلی زود بابام شدم خیلی خیلی خیلی زود 

منو تنهاییم و او........ن

خواستم بِش بگم تو تنها کسی بودی تو زندگیم که حس میکردم بعد از این چن سال خیلی به من نزدیکی 
از اینکه تونستم بت تکیه بدم احساس غرور میکردم 
اماخودش نفهمید فاصلمون دور بود ، دوره ، دورترم شد 
نخواستم چیزی بش بگم ، شایدم خودش فهمیده بود نخواست بروم بیاره نخواست بروش بیاره 
نمیدونم شاید دووم نیورد 
مثله همه 
شایدم از آدما خسته شده 
ولی خوب باس بتونم تنهاییمو دربست قبول کنم 
باهاش اخت بشم 
باهاش انس بگیرم 
باهاش برم بیرون قدم بزنم 
عشق اینطوری بوجود میاد 
حتی بین آدما و تنهایی

دنیای وارونه

انگاری دونیام با ما چپ افتاده رفیق 
اَ وختی تصمیم گرفتم چیزی نبینم خعلی چیزارو دیدم 
اَ وختی خواستم چیزی نشنفم همه چی شنفتم 
اینگاری نباس اینطوری میشد ینی نباس تصمیم میگرفتم 
که بخام ، حالا که خاستم دیگه دستِ خودم نی رفیق 
راستی رفیق چن وخ پیشا خودمو زدم به نَفَمی میدونی چی شد؟
چشامو وا کردم دیدم واااااااااایِ من همه چیو که نباس میفمیدم فمیدم 
ولش کن بگذریم رفیق 
آتیش داری؟
ها؟؟ آتیش؟؟ دلم آتیشِ به کارت میاد؟
آتیشش اگه اینقده که سیگارمو روشن کنه آره بدجور به کارم میاد 
اینقد که میخام صورتمو ببرم نزدیکش 
اینقد که تا دلِت گُر میگیره صورتِ منم باهاش بره 
اینقد که
اینقد
هعی

یادش بخیر

یکی بود یکی نبود
شبا مهتابی بودو روزا آفتابی ، حالی به حولی بود ، نونی بود، آبی بود ،
اسمش چی بود؟ 22 خرداد بود نون گندم مالِ مردم اگه بود نمیرفت از گلو پایین به خدا ......قصه ای بود واسه خودش .قصه ی میرحسینو ممدشون قصه ی محمود بود با شیخشون 
 القرض زیاد بگم خسته میشم ، اینم بگم که حیف نشم 
ندا بودو سهرابو اشکان اینا
 الان کجان؟؟
جاشون خوبه
 تو قصه هان
  

خیانت ؟؟!!

روز اول ازم پرسید آرمین چی میخوای ازم ؟
بش گفتم من هیچی از تو نمیخوام فقط " آرامش " ، بش گفتم : میدونی چیه آرامش؟؟
گفت آره میدونم 
گفتم تو چی میخوای؟
گفت : فقط  با من رو راست باش صادق مثه کف دست 
گفتم من حرف میزنم همه جوره رو من حساب کن هر جور که فک میکنی ، فقط یه چیزی... یه خواهش ازت دارم هر اتفاقی ، هر رفتو اومدی هر دیدو بازدیدی داشتی مثه یه مرد بیا بهم بگو نزار هیچ وخت خودم بفهمم مطمئن باش روزی که خودم بفهمم بی سر صدا بدون هیچ سوال پرسی از زندگیت میرم بیرون ، میتونی ؟؟قبول داری شرطمو ؟
گفت آره صد در صد 
سه ماه گشت تا شماره ی جدیدمو پیدا کرد 
سه ماه میشه که هر روز اس ام اس میده خواهش میکنم بگو کجایی ؟
هیچوقت دوس نداشتم اینطوری از زندگیش برم بیرون هیچوقتم خودمو نمیبخشم که چرا اینطوری از زندگیش رفتم بیرون اونم بدون اینکه خودمو خالی کنم ، ضربه ای که بهم زدو حتی بخوام بشینم پای صحبتش اما بهش گفته بودم 
بهت گفته بودم لعنتی ، نگفته بودم؟؟ گفته بودم که من باهات مردونه میام جلو تو راتو کج کردی ، دیگه از من چی میخوای ؟؟ از من میخوای بپرسی که چرا یهو رفتم ، میخوای بگی نامردم ؟؟ آره نامردم ، آره پستم بیشتر از اونی که فکرشو کنی ، اینقد نامردم که حتی یه بارم با اینکه میتونستم پرتت نکردم رو رختخواب ، با اینکه میتونستم با کسی دیگه ای نپریدم حتی اون شب ولنتاینی که من کار واسم پیش اومد تو رفتی با یکی دیگه که شب ولنتاین جلو رفیقات کم نیاری اونم بخاطر یه شوکولات ، آره من خعلی خعلی نامردم که نتونستم تا آخرش باهات باشم اینو بزار پای نامردیم.

چاهِ تنهایی


قوطی کنسرو و لوبیا و ماهی تن یعنی اِندِ تنهایی 
ینی نه زنی نه بچه ای 
ینی یه زندگی تنها 
ینی وختی سرتو میزاری رو بالشت تنهایــــــــی
وختی از جات بلند میشی تنهایی
شرو میکنی با خودت حرف زدن 
بازم میبینی هیشکی نی 
بازم تنهایی
همش تنها 
تنها
عه ! اصن من چرا این چیزا رو دارم واس شوما میگم 

به دنیا خوش اومدی


 به دنیا خوش اومدی کوچولو
اینجا همون محلِ گذریه که همه رو زمین گیر میکنه
همون جایی که همه ی آدماش 
با تمووم اجاره نشینییشان حسِ تملّک و مالکیت دارن
همون مهموونی که باس با هر سازش خوب برخصی....
نترس...گریه نکن...هدیه ی کوچیک
 اوس کریم تورو بغل میکنه !
9ماه هست که لحظه شماریت میکنه
و کلی ذوق با مشتُ لگدهات کرده....
مامانتو میگم!

خوب که به خودت اومدی
به رنگِ دستُ پات نگا نکن!
فرقی نمیکنه که سیاه باشی یا زرد سفید باشی یا بور
داخلتو سبز نگه دار....همیشه ، همه جا
فرقی نمیکنه کجا به دنیا میای نژادت چیه...
سعی کن جنست از جنسِ آدمیزاد باشه...
خانواده ات پولدارباشن و جهان گرد 
یا فقیرُ دوره گرد تو باس بدونی که اینجا همه چیز فانیه تَهش مُردنیه...

روزی میرسه که احساس میکنی بدون«اون» نمیتوونی زندگی کنی!
و این جوری با واژه ای به اسم [عشق] درگیر میشی...
روزایی میاد که همه ترکت میکنن
بیرحمانه بدون خداحافظی و تو میمونیو تنهایی...
شبهایی که بارون میاد هم از آسمان هم از چشمات...
روزایی که از فرط خوشحالی احساسِ پرواز داری
حواست پرت نشه اینا همشون گذران میگذرن....
یادتو از کسی که تو رو اورده و میبره بی خبر نکن.
باور کن که تنها و لخت اومدی و همینطورم میری.....
کسایی رو دوست خواهی داشت
کسایی دشمنت میشن
ولی بدون که عشق مظهرِ صفات خداس...اون را به همه هدیه کن...
یک کلوم ختمِ کلوم:

از بچگیت لذت ببر و تا میتوونی بچگی کن
فرصت واسه بزرگ شدن خیلی زیاده ...

به دنیا خوش آمدی آدم کوچولو


حریف قَدَر

گاز فندکم تموم شده بود رفتم از تو کابینت یه کبریت ورداشتم که باهاش سیگارمو روشن کنم 
از جلو گاز رد شدم یهو چِشَم خورد به کتری رو گاز که توش آبه ، بی هوا زیرشو با همون کبریت 
روشن کردم تا قُل بزنه یه چایی بخورم .
چِشام میخِ آتیش شده بود سیگارمو گذاشتم رو لبم یه کبریت دیگه کشیدمو سیگارمو روشن کردم دود کبریت 
یه مهِ محویو بینِ منو آتیش درست کرد تو همون حال حواسِ منو شوت کرد به چند سال پیشا ، زمانی که داییم 
وقتی میخواست سیگارشو روشن کنه با کبریت روشن میکرد و همون دود کبریتش بین منو اون فاصله مینداخت یه پُک میزدو 
شروع میکرد به صوبت کردن، یه بار تو همین فاصله ای که دود کبریتو سیگار بین منو اون انداخته بود بی هوا برگشت گفت:
ببین آرمین: تو هر کاری سعی کن یه حریفی واسه خودت انتخاب کنی یه حریف قَدَر ، حریف قَدرش خوبه حتی اگه اون حریف یه ضعیفه باشه .
جوون بودم نفهمیدم چی گفت ، فقط از کلمه ی ضعیفه ش خندم گرفت ، الان سالهاست که هم داییم زیر خروارها خاک خوابیده هم اون جمله ش یه گوشه از ذهن من کِز کرده ، سالهاست دارم با جمله ش زندگی میکنم ، سالهاست که حریفای من همشون قدرن ، سالهاست که ............................... دستام پینه بسته ن.

تاریکِ تاریکِ تاریک

هر وقت دیدی تو مشکلاتت غرق شدی 
هر وقت دیدی رسیدی به بن بست 
هر وقت دیدی دیگه آخَــــــــــرِ کارت رسیده 
هر وقت دیدی هیچ امیدی واسه ادامه زندگی نداری 
فَــــــــــقَــــــــــــــــط
یه شب دیگه بیدار بمون 
بیدار بمون تا یه چیزیو ببینی 
همیشه تاریک ترین لحظه ی شب 
چند ثانیه قبل از طلوعِ آفتاب
اون موقع میتونی تصمیمتو واسه ادامه ی زندگیت بگیری.

تــــو

وقتی خوابِ تو رو بارون میبینم 
دلِ من غربتو حاشا میکنه 
آینه تمام خاطراتشو از تو چشم من تماشا میکنه 
پنجره تو کوچه پرسه میزنه 
تا به یک نگاه آبی برسه 
یه حضورِ روشنو بدون شک 
که مثه خوابِ خدا مقدسِ
این تویــــی! خودِ تویی!! فقط تویـــــی
تویِ نبضِ خسته ی وجود من 
بزا باورم بشه کنارمی 
این سکوتو بشکنو حرفی بزن
اگه میشکنم کنارِ اسمِ تو 
اگه تو آخرِ اینجا نمیای
به بزرگی نگاهِ تو قسم 
من تو رو بخاطر خودت میخوام 
بزاراین ترانه رو هدیه کنم 
به نیازی که تو رگهای منه 
بزا تا سحر به پات گریه کنم 
من نمازم تو رو هر روز دیدنت 
این تویی! خود تویی!! فقط تویی
تویِ نبضِ خسته ی وجود من 
بزا باورم بشه کنارمی 
این سکوتو بشکنو 
حرفی بزن

Monday, June 11, 2012

زخم یادگاری

زخمها و دردها هر کدومشون دو مقوله ی جدا از همن 
زخمها آثارشون تا ابد میمونه مثه بوی عطرها صدای 
یک آهنگ و ............ زخمها یادگاریای خوبین 
قدر زخماتونو بدونین ،زخمها به ما یاداوری روزهای
از دست رفتمونو میکنه ، یه زخم دارم رو دست راستم 
هر وقت نگاش میکنم یادِ سراشیبی قیطریه میوفتم 
برمیگرده به 17 سال پیش هر موقع نگاش میکنم 
یاد دوچرخم میوفتم دوچرخه ای که دوسش داشتم و دیگه
هیچ اثری ازش نیست به جز اون زخمِ.

دیگه این قوزک پا ......

داشتم آهنگ فریدون فروغی  ( دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره ) رو گوش میدادم یهو یاد خودم افتادم یادِ دو بخش از زندگیم یه بخش از زندگیم زمانی بود که ورزش میکردم و یه بخش از زندگی الانم ، به خودم اومدم که الان بین این دوتا گیر کردم بین رفتن و موندن و بعدش گیر کردم............. بگذریم ............... اون زمانی که ورزش میکردم باید خودمو واسه مسابقات استقامت شنا آماده میکردم یه مسابقه بود همه ی شناگرای ایران جمع بودن مسیر 8 کیلومتریو باید شنا میکردیم 6 ماه قبل از شروع مسابقه من کارم شده بود شنا کردنو دوویدن شنا تو دریا و دوویدن رو شنای دریا اونم روزی 5 ساعت صبحا وقتی میرفتم تو آب یه مسیر 3 کیلومتریو شنا میکردم بعدش از آب میومدم بیرون یه مسیر 3 کیلومتریِ دیگه رو هم رو ماسه های ساحل میدوویدم اونقد که وقتی به مقصدم میرسیدم با خودم این شعرو زمزمه میکردم " دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره" و وقتی به مقصد میرسیدم میوفتادم رو زمین و خیره ی آسمون آبی میشدم از خستگی زیاد بعد از نیم ساعت هِن هِن خودمو میرسوندم تو خونه و یه چند ساعتی استراحت میکردمو دوباره عصر همین داستانو تکرار میکردم تا اینکه روز مسابقه فرا رسید 420 شرکت کننده از سراسر ایران از شهرای مختلف همه برای خودشون قَدَر و سرشناس سوت شروع زده شد همه پریدیم تو آب موقع پریدن پاهای من گیر کرد به طناب لنگرگاه و یه تور ماهیگیری واسه مدت چند ثانیه دنیا دور سرم خراب شد واسه چند ثانیه واقعا پاهام قفل کرد دیگه واقعا خوندم " مثه اینکه این قوزک پا یاری رفتن نداره"  اما باید ببرمش مثله همون موقع که خودمو هِن میکشیدم تا خونه اینکارو کردم پاهامو از تور ماهیگیری بیرون اوردمو شروع کردم دست و پا زدن بدون اینکه حواسم به جایی باشه بدون اینکه کسیو دورو بر خودم ببینم فقط باید میرفتم هدفم معلوم بود فقط خط پایان اما خودم معلوم نبودم نفر چندم هستم تو اون زمان شنا کردن فکرم ، ذهنم همشون فقط و فقط معطوف شده بودن به خط پایان فقط خط پایان همین و بس توی این افکار بودم که دستم خورد به یه جسم سخت اونقدر که دستِ راستم از شدت درد بی حس شد سرمو از آب اوردم بیرون دورو برمو نگاه کردم دیدم خودمم و یک کشتی نیمه سوخته وسط دریا سرمو بالاتر اوردم دیدم بالای این کشتیِ نیمه سوخته چندتا دست هستن که دراز شدن طرف من هیچ صدایی نمیشنیدم اون لحظه فقط دستارو میدیدم که اومدن طرف من دست راستم از شدت درد بالا نمیومد دست چپمو دادم بهشون به منو از آب کشیدن بیرون ، تو بهت و سکوتش بودم که یک آن صداهای اطرافمو شنیدم ............... آفرین قهرمان ............دمت گرم شاهکاری.............. ماشالا پسر ..........آقا تبریک میگم
تازه به خودم اومدم من برنده شده بودم ، بین 420 نفر اول شده بودم اون کشتیِ نیم سوخته همون خط پایان بود و من فراموشش کرده بودم من فقط به خط پایان فکر میکردم اما جاشو یادم رفته بود من فقط به بردن فکر میکردم اما یادم رفته بود که پشت خط پایان خیلیا منتظر من بودن .آره اون روزایی که پاهام نای رفتن نداشتن از خستگیشون نبود پاهای من تو مسیرای هموار خوب نمیرفتن پاهای من ساخته شده بود برای رفتن تو مسیرای ناهموار پاهای من قدرتشون تو مسیرای ناهموار زیاد شده بود اما من سنگینیاشو تو مسیرای هموار حس میکردم مسیرایی که نیاز نبود ازشون کار بکشم ........................... از اون روزا گذشت تا به امروز این روزهای منم دقیقا شده مثله روزهای گذشتم با تفاوت به اینکه من ورزش نمیکنم .

انتظار

انتظار گاهی آدمو بی تفاوت میکنه ! بی تفاوت نسبت به اطرفت نسبت به آدمای دورو برت شاید یه نوع بی حسیه شایدم یه نوع پختگی ، وقتی نمیدونی که باید بری یا بمونی هر لحظه ش واست سخت میگذره ثانیه شمارای زندگیت انگاری استُپ  کرده بدون هیچ حرکتی تو رو هم گذاشتن رو هُلد
سالهاس دارم انتظار یه رفتن رو میکشم این رفتن نه برای رسیدن فقط برای رفتن برای فرار کردن حرف خنده داریه فرار کردن اما بعضی وقتا آدم از جایی باید فرار کنه اگه فرار نکنه له میشه داغون میشه ، اینکه بعضی جاها هستی دستو پاتم بستس هیچ راه فراری نداری اون دیگه زجر آور تر از همه چیه ، سالهاست تمام تقویمهای خونم و ساعتهای دیواری خونمو گذاشتم تو انباری ، انتظار با من کاری کرد که وقت و زمان هم برام بی معنی باشن حالا شما هر چی میخوای اسمشو بزار اما اینو میدونم که دیگه اون آدم سالها قبل نیستم که نیم ساعت ایستادن تو صف بانک یا پمپ بنزین عذابم بده شاید مهمترین مزیتش همین بوده باشه شایدم نه بی حس شدم نسبت به همه چی اما امیدوارم که بی حسی نباشه فقط همین.

قدرت حرکت


نمیشه...که نمیشه....که نمیشه....ولی بازم گاهی تصمیم میگیری، 
 صبح که بیدار شدی آن«منِ» دیروزو ول کنی و بشی اونچه میخوای...
هرچی بدیه از اخلاق تا خاطره رو تو تخت خوابت جا بذاری
از همون سنگای بزرگی که احتمال نزدنش بیشتره....
 درست مثله مورچه ای که از دیوار بالا میره و هِی بالا میره!!!
 اوس کریم ...
حکمِ امروزِ من حکمِ همون مورچه س
 من برای حرکت نیاز به حضورت تو تموووم لحظاتم دارم پس لطفاً به من قدرت بده.... 

مچکرم

دردا هم دل دارن


با دردای خودت باس بری بیرون بری بیرون هم یه هوایی خودت بخوری هم دردات باهات قدم بزنن
باس بری باهاش دو نفری تنهایی قدم بزنین
باس یه لبخند همیشه رو لبت باشه 
تا کسی نفهمه تو داری با یه "درد" قدم میزنی 
با درد قدم زدن و یه سیگار کشیدن 
خودش یه عالمی داره 
عمرن کسی بفهمه 
آره رفیق
دردا هم دل دارن
تنهاشون نذارین

تلخیها

نمیدونم چه اتفاقی این چن روزه تو زندگیم افتاده که همه ی مزه ها واسم تلخ شده، اونقدر تلخ که هیچ شکری نمیتونه شیرینشون که شاید دستم به تلخیهای زندگی زیادی میره !!! پس چرا چاییم اینقدر تلخ بود حتی پوکهای سیگارم ؟؟
اینروزها مزه ی زندگی من همشون شده تلخ 
اینروزها مزه ی تلخ تو زندگیم داره بیداد میکنه 
میدونم شیرین کردنش دست خودمه اما اینم یه جورشه تو تلخیم باید دنبال ِ شیرینیش باشم شایدم این تلخی اونقدر شیرین بوده که من اینجا ازش تعریف میکنم هوووم؟؟؟

لمس


وختی میخای یه نفرو لمس کنی 
یا حتی نازش کنی باس وجودت گره 
بخوره به وجودش ، باس اینقد بری تو عمقش
اون لحظه که وختی دستتو میکشی رو بدنش 
هم بدن تو پوس مرغی شه هم بدن اون.

فشرده گی

تموم ذهنمو جمع میکنم که وقتی میام اینجا حداقل سه چار خطی بنویسم ، همین که انگشت به کیبورد میبرم هواسم یهویی میپره یه جا دیگه تموم چیزایی که میخواستم بنویسم تبدیل میشه به نیم خط یا یه خط شاید دلیل داشته باشن !!! این روزا ما آدما حال خودمونم نداریم  این روزا سخته واسه کسی که بخواد بشینه یه متن چار خطی بخونه این روزا زندگیامون فشرده شده ساندویچ ،سمبوسه حتی با همینا خودمونو سیر میکنیم نیازی نداریم واسه برطرف کردن سیریمون از صبح تا شب تو آشپزخونه وایسیم واسه درست کردن کله پاچه این روزا آدما هم فشرده شدن ،احساساتمون حتی تنهای چیزایی که فشرده نشده شاید ................. همین کلمه هرو یادم رفت همین کلمه ای که باعث میشد متنم چار خط بشه نمیدونم شاید بعدن یادم بیاد شایدم نیاد به هرحال عشقمونم فشرده شده در حد سلام و خدافظ.

زندگی

دلم به حالِ آدمایی که دنبال زندگی آرمانی هستن میسوزه بحث اینجاس که این دنیا کلن ناقص الخلقه س  آرمانیهاش اون دنیاس

کـــــــــــــــــــــــــات از اول میریم

چی شد آقای کارگردان؟؟
هیچی از اول باید بنویسی اینی که تو نوشتی کلی بود خلاصه ش کن
چشم
بریم ؟؟
بریم

من دنبال چی هستم ؟؟
زندگی عالی ؟
پول ؟؟ خوب پول زندگی عالی میاره زندگی عالی پشت سرش رسیدن به خواسته هام
از کجا شروع کنم من باید از کجا شروع کنم
به قول اون شاعره میگه :
گر به خود آیی به خدایی رسی
اول باید بدونم کی هستم چی هستم بعد یواش یواش به آرمانهام برسم ، قبول ندارم نوشته ی خودمو نقض میکنم اینجاهم میتونم به آرمانهام برسم به خواسته هام به آرزوهام
تنهام!!! خوب باشم عوضش دوتا پا دارم دوتا چشم دوتا دست چار ستون بدنمم که سالمِ مغز چی ؟؟ اونم دارم چی بلدم ؟؟ همه چی !! عُرضه دارم ؟؟ آره فکر کنم

کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات

چی شد باز آقای کارگردان ؟؟
هیچی عالی بود نمیخواد ادامه بدی بقیه شو خود خواننده ها میرن جلو
یعنی تموم ؟؟ننویسم ادامه شو
نه دیگه تو خودت نوشتتو نقض کردی بزارش به عهده ی خودشون
باوشه!!! راستی خودکارمم نمی نوشت اینارو چطوری فهمیدی تو؟؟
هه!! عُرضه شو داشتم فهمیدم چی تو ذهنت میگذره تو نمی نوشتی ولی من میخوندم بیا این سیگارتو روشن کن .