Monday, July 23, 2012

تو هم شروع کن به نوشتن


تا حالا فکر کرده ای که خود تو هم می توانی بنویسی؟ فکر می کنی نوشتن کار سختی است؟ نکند نمی نویسی چون نمی دانی درباره ی چه باید بنویسی؛ یا شاید هم از خودت می پرسی که چرا باید بنویسی… شاید هم در کل از نوشتن نفرت داری!

روزگاری من هم از نوشتن نفرت داشتم… بدم می آمد که از پاییز بنویسم… از انشای علم بهتر است یا ثروت که حالم به هم می خورد! البته نوشتن انشا مشکل من نبود و مادرم که انشا نویس خوبی بود به دردسر می افتاد و همیشه هم می گفت:» آخرش بدبخت میشی چون نمی تونی دو خط بنویسی… این همه کتاب می خونی نمی تونی چند خط در مورد این که می خوای چکاره بشی بنویسی؟!»

راستش شاید می توانستم ولی هنوز نمی دانستم دوست دارم چکاره بشوم و فکر می کردم هنوز خیلی زود است که تصمیم بگیرم چون من همه ی شغل ها را که نمی شناسم! از طرف دیگر شغل هایی که من دوست داشتم خیلی متنوع بودند برای مثال گاهی دوست داشتم خلبان بشوم ولی گاهی هم وقتی می دیدم کارگرها در خیابان کاه گل درست می کنند و یک نفر شالاپ-شالاپ پایش را توی گل ها می کوبد دوست داشتم کارم درست کردن کاه گل باشد که البته تو احتمالا نمی دانی چیست وگرنه تو هم دوست  داشتی کاه گل لگد کنی!

البته از معلم شدن هم نفرت داشتم ولی جرات نمی کردم بگویم و همچنین دوست نداشتم پزشک شوم چون می دانستم باید خیلی درس بخوانم ،وهر بچه ای می داند درس خواندن کار بی فایده ای است و به جایش می توان کارتون تماشا کرد. به هر حال عاقبت یک روز مادرم گفت که دیگر برایم انشا نمی نویسد و من هم لج کردم و از همان روز مدام نمره ی چهارده گرفتم!

اما این که چطور شد که من از نوشتن خوشم آمد داستانی دارد که خودم هم از آن خنده ام می گیرد: معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای ابهری که استاد دانشگاه نیز بود. یک روز گفت درباره ی مشکلات جهان بنویسید! مشکلات جهان؟! دهان همه مان بازمانده بود، به ویژه دهان من که تازه چند تا کتاب انشا خریده بودم که انشاهای خوبی در مورد «پاییز»، «چگونه تابستان را گذراندید»، «علم بهتر است یا ثروت؟»، و «دوست دارید چگونه به اجتماع خدمت کنید؟»، داشت و من هم همه شان را حفظ کرده بودم!

به خانه که رسیدم آن کتاب انشاها را زیر و رو کردم ولی هیچ کدام چیزی در باره ی مشکلات جهان نداشتند. من هم عصبانی شدم و گفتم به درک یک مزخرفی از خودم می نویسم… معلوم نیست که بخواند… کاغذ ها را می دهد به لبو فروش جلوی مدرسه! احتمالا آن روز لبو فروش نیامده بود و یا او رابطه ی خوبی با لبو فروش نداشت: به ترتیب نمره ای که گرفته بودیم اسم ها را می خواند و ورقه مان را پس می داد. نفر سی و چهارم هشت شده بود ولی همچنان خبری از کاغذ من نبود… خودم فکر می کردم دست کم ده بشوم ولی… نفر سی و هشتم که شاگرد اول کلاس در همه ی درس ها بود سه گرفته بود و داشت گریه می کرد. وقتی اسمم را گفت همه خندیدند زیرا می دانستند صفر شده ام.

چنان بالای سرم آمد که فکر کردم می خواهد با اردنگی از کلاس بیرونم کند و داشتم فکر می کردم او با آن پاهای پیرش چند اردنگی می تواند بزند که گوشم را پیچاند و گفت: اگر این قدر کثیف و بد خط نمی نوشتی بیست شده بودی! به ورقه ام نگاه کردم: هجده! آقای ابهری گفت: مهم نیست که درست نوشته ای یا نه… مهم این است که فکر کرده ای. من فکر کرده ام؟ من که مزخرف نوشته بودم تا از شر انشا راحت شوم! بعد ها که در دانشگاه هم استادم شد ماجرا را برایش تعریف کردم. نوشته ام را به یاد نداشت ولی گفت لابد چیز خوبی بوده من الکی به کسی نمره نمیدم… در ضمن ترم بعد دوباره باید درس فارسی را بگیری چون هیچ شعری را درست معنی نکرده ای و نمره ات هشت شده!

اما در باره ی چه چیزی باید نوشت؟ این چیزی است که خودت باید انتخاب کنی… یا شاید هم خود موضوع تو را انتخاب کند! منظورم این است که برای مثال تو می خواهی در مورد زیبایی قورباغه ها بنویسی ولی ناگهان متوجه می شوی درباره ی دختر یا پسر همسایه که دیروز به تو سلام کرد نوشته ای… مهم نیست نگران نشو… شاید هم یک روز بخواهی درباره ی او بنویسی و ببینی درباره ی نیمکت شکسته ی توی پارک نوشته ای.

سعی نکن به زور چیزی را بنویسی خودکار یا مدادت را روی کاغذ بگذار و اجازه بده خودکارت بنویسد نه تو… فقط وقتی تمام شد آن را بخوان که غلط نداشته باشد. در حقیقت نوشتن کار سختی نیست، این تو هستی که به خودت تلقین می کنی سخت است.

آیا تو هم می توانی بنویسی؟ البته که می توانی… برو یک دفتر دویست برگ با جلد قرمز بخر بعد آن را ورق ورق کن که دیگر دفتر نداشته باشی… وقتی دفتر نداشته باشی راحت تر می نویسی. اما چرا گفتم باید دفتر دویست برگ بخری وقتی که قرار است آن را پاره کنی؟! راستش نمی دانم! این را خودکارم نوشت و احتمالا دلیلی داشته که گفته دفترت را پاره کنی… شاید برای این که هرگز فراموش نکنی هر نوشته ات چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و گاهی باید آن را مچاله کنی و دور بیاندازی.

اما اصلا چرا باید بنویسی؟ راستش بایدی در کار نیست… و چون بایدی در کار نیست تو باید بنویسی! منظورم این است که گاهی کسی نیست برایش حرف بزنی… گاهی کسی حرف هایت را نمی فهمد… گاهی کسی که می تواند حرف هایت را بفهمد یک گوشه دیگر دنیا است و یا شاید هنوز متولد نشده است… گاهی اجازه ی حرف زدن نداری و در گوشه اتاق حبس شده ای… گاهی هم بیرون از زندانی و برای آزادی کسانی که درون زندان هستند می نویسی… می دانم خودت دلیلش را پیدا خواهی کرد.

تنها چیزی که موقع نوشتن لازم است بدانی این است: به هر کس دوست داری دروغ بگو ولی به خودت دروغ نگو! اگر ماست را سیاه می بینی ولی همه می گویند سفید است به خاطر آنها نگو که ماست سفید است بگذار همه بدانند یک نفر هست که دنیا را جور دیگری می بیند!

و اکنون تو یک نویسنده ای!

عشق ، واژه ای ممنوع


می دونی… کسی به من یاد نداد عشق چیه. کسی برای من عشق را معنی نکرد. فقط گاهی می شنیدم چیز خوبی به نام عشق وجود داره. برای من کلمه ی عشق کلمه ای ممنوع بود. البته کسی به من نگفته بود عشق چیز بدیه یا نباید حرفش رو بزنم اما چون کسی از عشق حرف نمی زد فکر می کردم چیز خجالت آوریه! عاقبت تصمیم گرفتم دنبالش برم و ببینم چیه… همه جا دنبالش گشتم از توی سطل آشغال بگیر تا کنار دریا، ولی باز هم نفهمیدم چیه… خجالت هم می کشیدم از کسی بپرسم. هر وقت می خواستم کلمه ی عشق را بر زبان بیارم نا خود آگاه یواش حرف می زدم که کسی فکر نکنه من خیلی پر رو هستم! اما تا دلت بخواد می تونستم بگم از این بدم میاد از اون متنفرم و کسی هم ایراد نمی گرفت شاید فکر می کردند کسی که از همه چیز بدش میاد دنبال عشق نمی ره و این خیلی بهتره.

راستی الان اوضاع چطوره؟ هنوز هم عشق ممنوعه؟! هنوز هم نفرت بهتر از عشقه؟!