Thursday, November 1, 2012

چنین گفت زرتشت!!


دیوانه ی این کتاب هستم! چنین گفت زرتشت را می گویم وقتی این کتاب را در دست می گیرم- و از معدود کتاب هایی است که توانستم از ایران با خودم بیاورم- غرق در هیجان می شوم و به همان اندازه می ترسم!
شاید این جوک را شنیده باشید که یک نفر پس از تماشای یک مسابقه ی فوتبال به شکل زنده- که با تساوی دو تیم تمام شد- وقتی پس از چندی به تماشای مجدد آن می نشیند با دوستش بر سر برد تیم دلخواهش در همان بازی شرط بندی می کند و می گوید شاید این بار برد! داستان من و چنین گفت زرتشت نیچه به همین شکل است. بیشتر کتاب ها را وقتی برای بار دوم یا چندم می خوانی می دانی در هر صفحه از کتاب چه رخ داده است ولی در این کتاب هرگز نمی توانی مطمئن باشی چیزی را که خوانده ای درست فهمیده ای پس باید آن را دوباره و دوباره بخوانی. و همین است که آن را هیجان انگیز و ترسناک می کند، اما  از همه ترس آور تر، ترجمه ی پر وسواس و سخت داریوش آشوری است که اگر با سبک او آشنا نباشی تو را می رماند اما اگر کمی بردباری به خرج دهی خواهی دید که متن دارد در برابرت می رقصد و تو از آن رقص لذت می بری!
اما این کتاب درباره ی چیست؟ این کتاب درباره ی «درباره» است! زرتشتی که در این کتاب سخن می گوید بی تردیدی همان زرتشتی نیست که خواننده ی ایرانی به عشق او این کتاب را می خرد. زرتشت نیچه در جستجوی یک ابر مرد است… او از کوه پایین آمده است تا هر چیزی را که می بیند، کهنه و نو، سنتی و مدرن، به چالش بکشد. او بیش از آن که در پی اثبات چیزی باشد در پی رد کردن همه ی باورها و داوری های کهن است. او سقراط-افلاطونی است که از بحث های بیهوده به ستوه آمده است و اکنون تیغ در دست گرفته تا همه چیز- حتا سقراط و افلاطون را نیز- از دم آن بگذراند. او شاعر است اما شعر او نشانی از خمودگی ندارد. او نجیب است اما متواضع نیست. زرتشت نیچه مهربان است اما معنای وافعی انتقام را می داند و از آن چشم نمی پوشد. مارها در برابر او رام هستند زیرا می دانند او یک اژدها است! آیا این کتاب چنین است؟ شک کردم… باید دوباره آن را بخوانم!
نمی دانم، شاید بی دلیل این قدر این کتاب را دوست دارم! شاید فکر می کنم به نیچه شباهت دارم با همان آرامش و لبخند… و همان خشم و نفرت! نیچه از بالا به همه چیز می نگرد این روش او است، ولی از این ابایی ندارد که از پایین ترین جای ممکن، چشم انداز یک قورباغه، نیز به اطراف نگاه کند. این کتاب سرشار از شگفتی ها و رمز ها است و من دیوانه ی گشودن رمز ها هستم و رو به رو شدن با شگفتی ها. آن گاه که زرتشت دولت و مذهب را به رگبار واژگان آتشینش می بندد لذت می برم و زمانی که باورهای خود من را نیز به سخره می گیرد همچون یک بیمار مازوخیستی از شدت شادی و شرم چهره ام گل می اندازد! زرتشت با کسی تعارف ندارد زیرا نیامده است یکی همچون بقیه شود… نیامده است که قدرت را به دست بگیرد… نیامده است که… باز هم شک کردم… آیا او آمده است؟! نمی دانم… فقط می دانم که دارد تمام دانسته ها و باورهای انسان را جستجو می کند تا در پس آنها به یک ابر مرد برسد. و اگر اشتباه نکرده باشم یک بار خری را جست که فریاد» آری»  سر می داد!
این کتاب، با آن جلد مقوایی خاکستری اش، به درد جا کتابی های شیکی که پر از کتاب های پر زرق و برقی است که هیچ کس به آنها دست نمی زند نمی خورد؛ و چون جنس کاغذش هم خوب نیست و زود موریانه می زند ممکن است کتاب های نفیس را از بین ببرد. پس اگر این کتاب را در جا کتابی گران قیمت تان، پشت شیشه ها زندانی کرده اید لطف کنید یک روز آن را روی نیمکت پارک یا صندلی مترو یا اتوبوس جا بگذارید و وانمود کنید این کتاب بی ارزش به شما تعلق نداشته است… خود کتاب خجالت خواهد کشید و صاحب دیگری خواهد جست! 

Wednesday, August 29, 2012

عمق وجودت

تو آموزش غواصي حرفه اي مهمترين مطلب اينه كه

طرف بفهمه وقتي تو عمق هاي زياد عروس دريايي رو ديد
نبايد وايسه نگاش كنه و بايد بياد بالا
همين مطلب ساده بيشترين علت مرگ غواص هاست
ميگن تو عمق هاي خيلي خيلي زياد يه هو اون مياد سراغت
عروس دريایي
ميگن اينقدر دور و برت مي رقصه كه يادت ميره كجايي
ميگن زيبايي اونطوريه كه انگار تو دوربينا نشون داده نميشه
ميگن هر چقدر هم كه برات گفته باشن انگار نه انگار
بازم برات
 زيباست و اينقدر محو زيباييش ميشي كه يادت ميره كپسول داري
اگه غواصه ديگه خيلي عقلش كار كنه و يه طوري دل بكنه
اينقدر عمق زياده كه طرف تا بياد بالا اكسيژن تموم ميشه


تو عميقي دختر
می ارزه مُردن


Tuesday, August 21, 2012

بازهم تو

گفته بودم نوشته هام فرق کرده ، وقتی تو باشی
تمــــــــــــوم دنیا رو پای تو میریزم 
وقتی باهام هستی از خوشی لبریزم 
بگو که میمونی تنهام نمیزاری
بگو باهام هستی بگو دوسم داری
بگــــــــو

من و تو ،مــــــــــا

گاهی من بودم ، گاهی تو
گاهی تنها گاهی با یک نفر
گاه گاه های عمرم تبدیل شدن
به
مـــــــــــــــــــا
اینک قلم بر دست میگیرم و از تو بودن مینویسم 
از من و تو ،مــــــــــــــــــا
با تو فراموشم میشه واسه ی همیشه دستای سردم 
با تو فراموشم میشه واسه ی همیشه ترکهای قلبم 
منو ببر از ویرونی از ابرای بارونی 
تو حرفای نگفتمو میدونی 
از این کوچه با تو میرم 
چون تویی مسیرم 
مثله خورشید صبحِ امید تو دستات جون میگیرم 

Monday, August 20, 2012

باش ، هستم

بعضی وقتا نگاه میکنی به زندگیت میبینی خیلی چیزا رو از دست دادی ، یه جایی هستی که نه راه پس داری نه راه پیش حتی دیگه اون امید و آرزوهایی رو که واسه خودت چند سال قبلشم ساختی با گذشت زمان همش ذره ذره پودر میشن ، اما یه روز ، یه شب ، یه ساعت ، یکی میاد تو زندگیت ، مسیر زندگیتو عوض میکنه ، با خنده هاش یه دنیای دیگه ای واست میسازه و دوباره اون چیزایی رو که از دست داده بودیو تو خودت میبینی که یواش یواش دارن شکل میگیرن بدون اینکه خودت دست به ساختن اونا بزنی ، یه آدمی از یه جایی میاد تو زندگیت که میشه همه ی زندگیت ، میشه همه ی وجود خودت ، با خنده هاش خنده ت میگیره و از ناراحتیش غصه ت ، دوس داشتنشو حس میکنی لذت میده بهت اینجاس که دوباره به خودت میگی ، باید بلند شم ، زندگی در جریانِ با اون آدمی که اومده، با اون آدم میسازمش همینطور که این آدم داره میسازه منو .لذت بخشه موقعی که خونده میشی برای یک کسی که بهت میگه اومدم بهت تکیه کنم ، لذت بخشِ برای یک کسی که یه نفر بهت میگه من هستم تو چی ؟؟
تو هم اون موقع میگی منم هستم تــــــــــــــــــــــا آخرش
همه ی سختیارو به جونت میخری واسه ی لحظه ای با اون بودن 
بدون ترس از فردا و فردا و فرداها
خواستیش ، خواستت ، پس باش تا باشه .

دوست داشتن

وقتی میخوام بیام تو وبلاگام شروع کنم به نوشتن تنها وبلاگی که میاد جلو چشمام همین وبلاگه نمیدونم چرا ؟ اما این وبلاگو نسبت به این لطفا گوسفند نباشید و این یکی عبور از خطهای قرمز بیشتر دوس دارم ، هر چند هر دفعه گفتم وبلاگ مثله خونه ی آدم میمونه ولی خوب اینجا رو این وبلاگو با این نوشته و با این اسم سیگارتو بکش رفیق بیشتر دوس دارم ، نه بخاطر سیگار کشیدنش یا دیزاینش ، شایدم بخاطر اون نداشتن محدودیتی هست که تو این وبلاگ به خودم ندادم ولی هر چی که هست ناخواسته بیشتر از دوتای دیگه دوسش دارم .خیلی خوبه که آدم یه چیزیرو دوس داشته باشه ، حق انتخاب داشته باشه تو تعداد و اونیرو انتخاب کنه که بیشتر به ایده هاش نزدیک تره ، حالا میخواد وبلاگ باشه ، یا یه رابطه ی دوستی یا هر چیز دیگه ، یا بی جهت یا با جهت یکیو دوس داشته باشی ، اما نه همرو ، یکی رو دوس داشته باشی ارزشش خیلی بیشتر از اینه که همرو دوس داشته باشی ، البته میشه همرو طبقه بندی کرد امــــــــــــــا اونی رو که با تموم وجود دوس داری بزاری بالاتر از همه خیلی خوبه دوس دارم این دوس داشتنو .

خط خطیهای ذهنم

روزها و شبهایی که همشون یکی شدن ، روزمره گیهای زندگی یکنواختیشون خسته کننده ، ، اینقد که بعضی وقتا فقط حس میکنی  هیچ چیز تو دنیا واست ارزش ندارن مثله اینی که الان مینویسم  مثله روزایی که قلم دستم میگرفتم و شروع  میکردم به نوشتن وقتی آخر نوشته میرسیدم کلِّ اون برگه رو پاره میکردم ، الان فقط میتونم رو نوشته م از اول تا آخرش خط بکشم اینجوری هم من خودمو خالی میکنم هم نوشته هام دیگه دردشون نمیگیره ، شاید یه روزی منو این نوشته های به این شکل به هم عادت کنیم شاید یه روزی که دیگه دیر نباشه ، شاید.