Friday, July 27, 2012

کارتون های زمان ما


پیش از آغاز خواندن این نوت فنجانی قهوه یا چای برای خود درست کنید و اگر روی صندلی نشسته اید و این نوت را می خوانید، آرام به پشتی صندلی تکیه دهید وبه خود فرصتی کوتاه بدهید تا با آرامش به سفری کوتاه، شاید در حد سی دقیقه، بروید. این طولانی ترین نوت این وبلاگ است. 








گاهی نه یک پند فیلسوفانه از یک فیلسوف، یا یک جمله ادیبانه از یک نویسنده، یا نه حتی صفحات باارزش ترین کتاب های دنیا بلکه تنها یک صدا، همانند
 صدای گرم ژاله علو هنگامی که در آغاز کارتون “سرندی پیتی” از طمعکاری های ناخدا اسماج صحبت می کند، می تواند به ناگاه روح و اندیشه را دگرگون کند.


نمی خواهم از کسی یا چیزی بنویسم، نمی خواهم از نویسنده ای بزرگ تجلیل کنم و قصد آن ندارم که نوازنده بنامی را مورد ستایش قرار دهم، می خواهم از زمانی از دست رفته یاد کنم، زمانی به ظاهر از دست رفته اما همیشه بیدار در گوشه ای از وجودمان که اگر گاهی بلدیم بی دلیل بخندیم، همه به خاطر گذر از آن دوره و به یاد آوردن لرزش شگفت آلود ناشی از تماشای آن لحظه ایست که ” آنت” در “بچه های آلپ“، اسب چوبی “لوسین” را از بالای پلکان به پایین پرتاب کرد، دوره ای از زندگیمان که بدون اینکه مجبور باشیم خود را جای “جودی ابوت” ِ بابا لنگ دراز بگذاریم و خانم “لیپت” هنگام یواشکی برداشتن شیرینی از روی میز پشت دستمان بزند با همه وجود درکش می کردیم. “جودی” انتقام همه مان را از این دنیا و آدمهایش گرفت و همه اش را، همه این کارها را با “جودی” بودنش انجام داد.

امروز همه ی گاهی خوب بودن هایمان به خاطر نقوش به جا مانده از تلخی های زندگی و عشق و نفرت و بخششی ست که از آن زمانی که بعد از تمام شدن کلاسهای مدرسه، با عجله به خانه می آمدیم و دست و رو نشسته، پای تلویزیون می نشستیم تا موسیقی والس ایتالیایی الاصل “بچه های مدرسه والت” روی عنوان بندی کارتون، که تصاویری از معماری ایتالیایی شهر و منظره غروب دلگیر رودخانه میان آن بود شروع شود، با ظرافتی استادانه بر قلب و روحمان حک شده. امروز هم با دیدن هر فیلم ایتالیایی، نا خودآگاه به یاد ” آقای پریونی” با آن عینک یک چشمی اش می افتم که داستان هایی که سر کلاس تعریف می کرد ظاهرا روی همه اثر داشت به جز” فرانچی”. اما حالا می بینم که همان فرانچی هم بهتر از من ِ این دوره از زندگی ام، قادر به درک آن داستان ها بود. هنگامی که با دیدن بچه های مدرسه والت و تماشای صحنه ای که “انریکو” زیر نور شمع خاطرات ِ روزش را یادداشت می کرد، آرزو می کردم من هم زمانی بتوانم آنگونه به نگارش خاطراتم بپردازم هیچگاه تصور نمی کردم که روزی در وبلاگ خود با حسرت به نوشتن و توصیف همان صحنه مشغول شوم.

دوست داشتم خانه ام مثل “استرلینگ” بود، یک کلبه چوبی وسط انبوهی از درختان، دوست داشتم صبح ها مثل او سوار دوچرخه شوم و داد بزنم ” رامکال”…

اگر سوزانا وگارا را نشناسیم حتما يكي از به ياد ماندني ترين آثارش، آهنگ تیتراژ “باخانمان“، داستان زندگی “پرین” اولین دختری که بر خلاف دیگر داستان های ژاپنی دنبال مادرش نمی گشت، را می شناسیم، همان دختری که سگی به نام بارون داشت که وقتی خمیازه می کشید، لااوبالی گری و بی خیالی را با تمام وجود در چهره اش می دیدیم.

تماشای دودی که از دودکش خانه ای بیرون می آید در کجا می تواند به معنای زندگی و خانواده باشد آنچنان که در صحنه های “مهاجران” بود؟ دود دودکش را که می دیدی می دانستی که یا نهار آماده است یا “کلارا” دارد کیک می پزد، بازیگوشی های “کیت” هم با آن صورت کک و مکی یا “لوسی می” با آن چهره معصوم و زیبا چیزی جز جریان داشتن زندگی در میانه سختی را به ذهن تداعی نمی کرد.

“حنا” هم با آن چارقد کهنه اش، هنگامی که در تیتراژ، پشت چرخ نخ ریسی در میان سیلان انبوه برگهای پاییزی و به همراهش آن موسیقی ناب و زیبا ظاهر می شد گاهی فراموش می کردیم که با دختر کوچکی طرف هستیم، اما هنگامی که شیطنت هایش را با پاکوتاه می دیدیم تازه یادمان می افتاد که او هم کودکی ست که مثل ما از بازی کردن لذت می برد.

کودک که بودم با تماشای “خانواده دکتر ارنست” آرزو می کردم کاش روزی به شمال بروم، سوار بر قایقی شوم، قایقم ساحل را گم کند و از جزیره ای ناشناخته سر در آورم تا همه آن صدفهای خوراکی و میوه های عجیب و غریب اما کوچک و آبدار و زندگی در آن خانه درختی را تجربه کنم، و حال می بینم که سالهاست سوار بر قایق شکسته ی بزرگسالی، گمگشته در طوفان ِ روزمرگي ها، به این سمت و آن سمت می روم، اما نه تنها هيچ سرزمین رویایی که حتی هیچ جزیره ناشناخته ای هم یافت نمی شود که مامنم باشد.

یا “هاچ زنبور عسل” که اولین شخصیت کارتونی بود که به دنبال مادرش می گشت و هیچگاه تصور نمی کردم زمانی مجبور باشم هر روز هم کلامی و همزیستی با همان حشرات هیولایی که هاچ در مسیر یافتن مادرش با آنها برخورد می کرد را تاب آورم.

یا یک نغمه سرخ پوستی، یک چشمه با آب سرد و زلال، هوای سبک، کوه و جنگل و خورشید و به دنبالش “بلفی و لیلی بیت“…

شاهزاده کوچولوی سنت اگزوپری، این اثر بزرگ قرن را اگر هم کسی نخوانده باشد، فکر نمی کنم کسی از دهه شصتی ها یافت شود که با یاد آوری صحنه های ناب “مسافر کوچولو” با آن لباس آبی و کمربند سیاه رنگ و گل رز زیبایش یا شنیدن موسیقی آن، مفهوم “رام كردن” و “ایجاد علاقه کردن” را با تک تک سلولهایش حس نکند.

اگر یاد گرفته ایم که گاهی از ساده ترین ها، از نوشیدن لیوانی آب، از تماشای نیمکتی رنگ و رو رفته در پارک یا بالا رفتن مورچه ای از دیوار لذت ببریم، به خاطر یاد آوری لذت های ساده ای است که “پسر شجاع” از گشت و گذار در جنگل می برد، دوره ای که وقتی آن سورتمه پرنده با اسب بالدار سفیدش و دنباله ای از ستاره های درخشان شروع به حرکت می کرد و صورت پسر شجاع و خانم کوچولو که با هم حرف می زدند تمام تصویر را پر می کرد و بعد چرخیدن آن ها در دایره های نورانی و تصویر وحشت زده روباه کوچولو می آمد که به دکل چوبی قایق چنگ زده بود دیگر هیچ چیز از دنیا نمی خواستیم.

اگر گاهی به یاد می آوريم که شگفتی ها در دنیا آنقدر زیاد اند که جایی برای زندگی خارج از شگفتی و لذت وجود ندارد، دلیلی جز دیدن چهره “دختر مهربان” با آن موهای طلایی، مهربان و پاک ژاندارک گونه ندارد. دختری که همیشه در حال غش و ضعف بود و آن زمان که کودکی بیش نبودم گاهی آنچنان غرق حرکات ظریف او در دنیای عجیبش میشدم و آنچنان حقیقی می پنداشتمش که ناخودآگاه آرزو می کردم ای کاش می توانستم برای لحظاتی کنارش دراز بکشم، موهایش را بو کنم و بینی کوچکش را ببوسم. “ممول” هم که با آن دستهای تپل و صورتی رنگ، خوردنی تر از همه بود و یا اسکار، پاشا، تند پا، جهانگرد یا پدر بزرگ که جز هنگامی که شگفت زده می شد نمی توانستیم چشمهایش را از ورای ابروهای پر پشتش ببینیم.

چیزی که کمتر می توان فراموشش کرد رویاهای بلند مدت دوران کودکی ست، “یونیکو” اسب تک شاخ را اولین بار که تماشایش کردم آنچنان موسیقی اش مرا مسحور خود نمود که از آن به بعد همواره تلویزیون را به امید شنیدن دوباره آن موسیقی، یا حتی شنیدن نوایی شبیه آن تماشا می کردم و تا مدت ها چادر گلدار مادرم مرا به یاد باد غرب و بارانی مشکی پدرم مرا به یاد باد شب می انداخت.

کوزت و ژان وال ژان در “بینوایان” که اصلا خود ماییم، و دغدغه ها و وحشت ها و در به دری ها در فضای مالیخولیای تیره ی “دختری به نام نل” که دغدغه و وحشت و در به دری اکنون ماست، آنگونه كه آن هنگام که ملودی ِ “گرین اسلیوز” (موسیقی کارتون دختری به نام نل) را روی پیانو اجرا می کنم، بیش از آنکه به یاد آن قمارهای بی فرجام پدربزرگ نل بیفتم، آس هاي از دست رفته ي قمار زندگي خود را به ياد مي آورم.

“خاله ریزه” با آن خنده ها و مهربانی هایش، “گوش مروارید” یا “هاکلبری فين” که رویای سفر با یک کلک کوچک روی رودخانه را به سرم انداخت، “افسانه سه برادر”، “پپرو پسر کوهستان” و کمی عقب تر، “تام و جری” و “گالیور” و “یوگی” با آن وقار و لباس برازنده و دوستانش، “گوریل انگوری” و “لوک خوش شانس” آن گاو چران همیشه تنها، “دامبو” فیل کوچک با آن گوشهای درازش که همین امروز هرگاه به یاد صحنه هایش می افتم تمامی آن لحظات رخوت انگیز و سراسر شادی روزهای عید و لحظه شماری برای تماشای فیلم های سینمایی کارتونی به یادم می آید. و “بامبی” بچه آهوی کوچکی که در جنگل در کنار دوستانش تلاش می کرد اطرافش را بهتر بشناسد و هرگاه تصویری از این کارتون را تماشا می کنم فضایی فرامادی همانند نقاشی های زنده در فیلم “نسخه سحر آمیز” که می شد قدم به درونشان نهاد در ذهنم تداعی می شود، به گونه ای که انگار می توانم وارد آن جنگل شوم و با بامبی، این بچه آهوی زیبا همراه شوم و آنچه آن تصویر ساده را که پروانه ای کوچک روی دم بامبو نشسته در نظرم زنده و سحر آمیز می کند نه قلمی جادویی همانند قلم فیلم نسخه سحر آمیز که روح جادویی سادگی ها و لذت های خاك خورده کودکی ست.

خیلی از کارتون ها را شرط می بندم به یاد هم نمی آورید مگر صحنه ای از آن را ببینید: اصلا “رابرت” یادتان هست؟ همان که نماد روزمره گی های زندگی بزرگسالانه مان بود و همیشه هنگام خوردن سوپ کراواتش درون سوپ می افتاد؟ یا “خپل” آن گربه سیاه تنبل که گونه ای حس پشت پا زدن به دنیا و وابستگی هایش را در ما تداعی می کرد، یا “کوتلاس” که ظاهری ساده داشت و دو بعدی اما در حقیقت حاوی همه ابعاد زیبایی شناختی و فلسفی این جهان بود.

هنوز آهنگ “پرنده ای به نام وتو وتو” در حافظه ام جولان مي دهد، آنگونه که خود وتو وتو در آسمان پر می کشید. همان پرنده اسرار آمیزی که به سرعت تکثیر و تبدیل به هزاران وتو وتو مثل خودش می شد.

“لولک و بولک” و داستانهایشان به همراه “رکسی“، آن سگ بی آلایش و همیشه خندان با آن چشم های دگمه ای معصوم که با وجود اینکه تمام دغدغه اش در همه قسمت ها رسیدن به یک تکه استخوان بود اما این ماجرای به ظاهر تکراری ِ جستجوی استخوان در هر قسمت محور اندیشه هایی بس ژرف و بی انتها می شد، و یا “بنر” سنجابی که برایش مهم نبود که مادرش یک گربه است و آنچنان شاد بود که جز رنگ نارنجی اش به هیچ رنگ دیگری نمی توانستی تصورش کنی…
“موش کور“، “باغچه سبزیجات” ، “فانوس دریایی” یا “مداد جادو” یا “کلارگل“، “وروجک و آقای نجار”، “ملوان زبل” و “کارآگاه گجت”، “مورچه و مورچه خوار”، “مارکوپولو”، “بارباپاپا” و بال…بالتازار…بال…بالتازار بالتازار…
هنوز هم آرزو دارم یک فنجان قهوه داغ با “پت پستچی” بخورم.



پی نوشت : چقدر دلم به حال بچه های امروزی می سوزد که باید زندگی را از امثال خاله شادونه و عمو پورنگ و باقی عمو ها و خاله ها و عمه های تصنعی ِ آبکی یاد بگیرند. کسانی که خودشان هم به حرف های خودشان باور ندارند چطور می توانند آموزگاران خوبی باشند؟!!.. هـــآه .. بچه های امروز خیلی چیزها را ندارند که ما داشتیم .. چیزهایی که ارزششان به 

مراتب از پیشرفت روز به روز تکنولوژی بیشتر بود.