Wednesday, June 13, 2012

سوال بی جواب


تو بیمارستان بودم آخرین روزای بستری شدنمو طی میکردم دکتر آخرین ویزیتاشو از من کردو گفت :
امروزم نمیتونی از اینجا بری بخاطر داروهایی که بهت زدیم باید 48 ساعت تحت نظر باشی وقتی اثرشون از بین رفت اون موقع میتونی بری ، کلن 48 طول میکشه تا این داروها از بدنت برن بیرون .

غصه م گرفت ، نه به خاطر اضافه موندن ، نه به خاطر دو روز موندن نه بخاطر داروها فقط وفقط بخاطر یه چیزی غصه م گرفت ازین غصه م گرفت که چقد طول میکشه تا خاطراتت با یه نفر از بدنت خارج بشه .
آقای دکتر اون روز به من هیچ جوابی نداد فقط بعد از شنیدن سوالم سرشو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون 
من موندمو یک اتاق سردو ، بالشتمو، و یک سوال بی جواب دیگه

پر شده از تناقض


پر شدم از تناقُض
هیچ آدرسی تو من به مقصدش نمیرسه
چه برسه به آدمایی که هر چند وقت یه بار دنبال گمشده ی خودشون تو من میگردن!!
مَردی که هنوز از پسِ فهمِ خودش بر نیومده
هنوز نیمه ی پیدا شده شو هم کشف نکرده...
زندگی میکنه تا کودکِ درونش یتیم نشه
زندگی میکنه به امید سحری که بعد از این همه تاریکی بالاخره یه روز میاد
ملالی از این همه تنهایی نیست....
وقتی هنوز آینه هم با من روراست نیست
وقتی خیابان هم حوصله ی قدمامو هم نداره....
آه
کاش این دغدغه هام یه کمی کوتاه بیان
کاش قرصها کمی به خواب آغشته میشدن
وکاش چسبا بیشتر به زخمهام بیان....
خسته........ام
واقعا دیگه خودم هم حوصلهٔ نوشته هامو ندارم.
با خودم عهد کردم:
یا قلممو لال میکنم
یا یه مقدار بذر امید به دفترم میپاشم

برام دعا کنین امشب درونِ من خیالِ صبح نداره


مسیر

حکایت ما آدما این روزا خیلی عجیب غریب تر از اونی شده که بخواییم یه جا واستیم در موردشون فکر کنیم ، گاهی در مورد یه موضوعی تموم فکراتو میکنی همه چیش درست از آب در میاد بعد هنوز کارو انجام نداده میخوری به بن بست رجوع میکنی به خودت میبینی همه چیزش درست بوده راه هاتم همش درست بوده ولی این خِنِسی چی بود این وسط ؟؟ خودتم گیج میشی توش این موضوع در مورد ما آدمام صدق میکنه در مورد رابطه هامون، آشناییامون و خیلی از مراودات روزانمون ، نمیدونم شده بعضی وقتا هزاران نفر رو ملاقات میکنی باهاشون نشست و برخواست داری هیچکدوم از اونا هیچ نکته ی مثبتی و تاثیر گذاری تو زندگیت ندارن حتی به اندازه یک سر سوزن یا اِپسیلون اما یک آن با یکی روبرو میشی اونم ناخواسته که کلِّ زندگیت رو تغییر میده ، کلِّ مسیرت عوض میشه حتی شخصیتت و زندگیت رو برای همیشه تغییر میده اون آدم ممکن یا همجنست باشه یا از جنس مخالفت ، اسمشو نمیشه تقدیر یا شانس گذاشت چون ممکنه واسه ی هر کسی تو زندگیش یه همچین اتفاقی بیوفته اما نهایتا برنده و پیروز میدون کسیه که بتونه ادامه ش رو تا آخر بره اونم با موفقیت .

تولد - مرگ

پارسال همین موقع ها تو بیمارستان بستری بودم صبح ساعت 5 اومدن دنبالم که منو ببرن واسه چکاپای آخر از تختم اومدم پایین سوار ویلچر شدم .منو بردن تو آسانسور رفتیم طبقه ی -1 ، از آسانسور اومدیم بیرون اومدیم تو راهرو ،راهروی اون طبقه با بقیه ی راهرو ها خیلی فرق داشت یه راهروی دراز و خلوت حدود 5 دقیقه طول کشید تا به انتهای راهرو رسیدیم ، انتهای راهرو یه دوراهی داشت سمت چپ و سمت راست ، با همون سرعتی که به انتهای راهرو رسیدیم با همون سرعت هم پیچیدیم سمت راست راهرو ،با یه صحنه ای روبرو شدم صحنه ای که شاید تو فیلما میشد دید ،یا شاید از هر ده هزار بار دیدن ها در ده سال یک بار میشد این صحنه رو دید ،گذشتن دو برانکارد از کنار هم یکی به سمتِ من و دیگری به سمتِ جهت من، یکی از برانکاردا بزرگ و یکی دیگه کوچیک ، یکی از برانکاردا تمامن پارچه پیچ شده و ساکت و صامت و دیگر برانکارد یک صدای یک انسان لخت و پر سرو صدا ، یکی ورود خودشو با سرو صداش به این دنیا اعلام میکرد و دیگری خروج خودشو بدون سرو صدا از این دنیا اعلام میکرد، صحنه ای زیبایی بود ،خیلی ساده و راحت از کنار هم گذشتن عبور کردن رد شدن، یکی اومد تو این دنیا که با سختیهاش شروع کنه به چَلِنج و یکی دیگه رفت به دنیایی که باید میرفت ، کسی چمیدونه شاید اون دنیا دنیای بهتری باشه که هر کی رفته دیگه نخواسته ازش برگرده ، برانکارد ساکت رفت سمت سردخونه برانکارد پر سرو صدا هم رفت یه جای گرم به اسم آغوش ،و من نظاره گر هردوشون بودم ، به مُردهِ تبریک گفتم چون راحت شد تموم شد همه چی تموم شد ، میخواستم بزنم رو دوشش بهش بگم ، همه چی تموم شد مَرد ،سخت بود!! اما تموم شد!! ولی خیلی زود اون هم از کنار من گذشت ولی وقتی رسیدم به اون موجود پر سرو صدا یک کلمه بهش گفتم ، بزرگ نشو مَرد همونقدی بمون، میدونم دستِ خودت نبود اومدی تو این دنیا اما حالا که اومدی خوش اومدی مَرد ،قوی باش اونقدر قوی که روزی  ایستاده گریه کنی ، نه خوابیده و نه نشسته مثله یک مَرد.اینم بدون آدم کوچولو که یه روزی هم تو رو اون برانکارد بلند میخوابی که بری یک جای سرد به اسم سردخونه ،پس از الان خودتو آماده کن برای اون روزا.
من هم گذشتم.


محاکمه

وختی قراره کسیو بکشیم یا حکمیو براش صادر کنیم هر کاری که بتونیم میکنیم هر کاری از دستمون بر میاد برای محاکمه ی اون شخص ،حتی شده باشه با جور کردنِ هر سندو مدرکی که بتونیم حرفای خودمونو به اثبات برسونیم اما وقتی قراره کسیو نجات بدیم یا کمکش کنیم اون وخت لنگ میزنیم ، پامون درد میگیره ، دستمون خواب میره ،کمرمون خم میشه اون موقع میشیم یه آدمِ عاجزو ناتوان که هیچ کاری از دستمون بر نمیاد ، القرض لُپِ کلوم اینکه گرفتن جون آدما تو این دنیا خعلی ساده تر از کمک کردن بهشونه نخته

لعنت به من

آخ که چی خونده این پسر 
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر واسش میمردم
دستِ منو گرفتو بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد
این لعنتیایی که هر روز مجبوریم به خودمون 
لعنت بفرستیم ، لعنت به خودمون ، به دلمون 
راستی همش تقصیر این دلِ این دلِ لعنتی که 
اگه شعور داشت اسمش دل نبود یه چیز دیگه بود
عادت کردیم به لعنت فرستادن،ولی به هر حال 
یکی بگه که ماهِ من کی بوده
مسببِ گناهِ من کی بوده
سهم من از نگاه تو همین بود 
عشقِ تو بدترین قسمت بهترین بود
بهترینی که یه روزی خودمون قبولش کردیم 
موندیم ، خواستیم تاوون بدیم و دادیم 
عشقایی که میدونیم یه روزی تموم میشه 
دوست داشتنایی که میدونیم باید تموم شه 
اصن مزه ش به همینِ که یه روزی تموم شه
با دلِ بارون منو عاشقم کرد
بینِ زمینو آسمون ولم کرد
یکی بگه چه جوری شد که این شد 
سهم تو آسمونو من زمین شد
خود کرده را تدبیر نیست