Monday, August 20, 2012

خط خطیهای ذهنم

روزها و شبهایی که همشون یکی شدن ، روزمره گیهای زندگی یکنواختیشون خسته کننده ، ، اینقد که بعضی وقتا فقط حس میکنی  هیچ چیز تو دنیا واست ارزش ندارن مثله اینی که الان مینویسم  مثله روزایی که قلم دستم میگرفتم و شروع  میکردم به نوشتن وقتی آخر نوشته میرسیدم کلِّ اون برگه رو پاره میکردم ، الان فقط میتونم رو نوشته م از اول تا آخرش خط بکشم اینجوری هم من خودمو خالی میکنم هم نوشته هام دیگه دردشون نمیگیره ، شاید یه روزی منو این نوشته های به این شکل به هم عادت کنیم شاید یه روزی که دیگه دیر نباشه ، شاید.

No comments:

Post a Comment